روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

امروز از خانه بیرون زدم برای اصلاح موها. در مسیر بوی چمن بارون خورده‌ای که زیر آفتاب در حال خشک شدن بود یهو من رو سمت خودش کشید. مسیرم رو کج کردم به سمت جایی که در کودکی‌ام توش بازی میکردم. دوستی داشتم اونجا که حالا چند سالی بود ازش اندک خبری نداشتم. انقدر از هم جدا شده بودیم که نمی‌دونستم حتی دوست داره من احوالش رو بپرسم یا نه. حتی نمیدونم. شاید خونشون رو عوض کرده بودند. شاید هم هنوز اونجا بودند. رفتم و دور زدم دور اون بلوار شاه عباسی معروف. یادم افتاد به دوچرخه‌بازی‌هام. یه پیرمردی اونجا نشسته بود. قبلا هم که بازی میکردیم یک پیرمرد نازنینی بود که خیلی حواسش به گل‌هایی که کاشته بود بود و نمی‌ذاشت ما اونجا توپ‌بازی‌مون رو کنیم. یادم افتاد به اون‌ روزی که چرخ دوچرخه در رفت و دندونه‌ی زنجیر فرو رفت تو ناخونم. درد داشت ولی حالا برام خاطره بود. انگاری رفته بودم هشت نه سالی عقب. با هم می‌خوندیم بعضی وقت‌ها شب امتحانا. بعضی وقت‌ها حتی می‌نشستیم تو چمنا. تابستونا رو بگو که می‌رفتیم وامیستادیم وسط خیابون و تفریحمون این بود که دو تا بطری آب میذاشتیم و هر کسی سعی میکرد با توپ بطری سمت اون یکی رو بزنه. انقدری استاد میشدیم که هی باید دور و دورتر میکردیم بطری‌ها رو!‌ یه پسری هم کنکور میخوند یه سالی و از این سر و وصدای ما گله داشت. ما هم یادم نیست ولی فکر کنم مراعاتش رو کردیم. دوچرخه‌سواری‌های تو کوچه‌ها رو که نمیشه از یاد برد. چه لذتی داشت. حتی اون پسر قلدره‌ی زورگو هم برای خودش الآن خاطره‌ای شده بود. راهم رو که برگشتم دیگه همش تو خاطرات سیر میکردم. به سمت سلمونی که رفتم هی یادم میفتاد که هعی من از این مسیر چقدر کلاس زبان رفتم. یادش بخیر که بلیط اتوبوس میخریدم و وقتی زیاد داشتم حسم خیلی خوب بود. انگاری سلطان اتوبوس‌های اصفهان بودم. یادت بخیر کودکی. یادت بخیر. یادت بخیر.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۵:۱۸
میلاد آقاجوهری

 دارم با خودم فکر میکنم که چقدر داره برام خسته‌کننده میشه این بمباران بحث‌های سیاسی، عقیدتی ، فرهنگی، دینی و ...

انگاری گاهی دلم میخواد برم یه جایی آروم توی یه دشت حاصل‌خیز، یه کلبه‌ی کوچولو بسازم. خانواده‌ام رو ببرم اونجا.

شبا ستاره‌ها رو نگاه کنم و  با صدای جیرجیرک‌ها بخوابم. صبحا برم و لای سبزه‌ها دراز بکشم و لباسم گرد و خاکی شه و خیالیم نباشه.

ناهار ماست و خیار و نون بخورم. تخم مرغی که روی آتیشی که با بدبختی با چوب جمع کردن درست کردی. 

کتاب‌ بخونم زیر نور چراغی که باد بزنه و خاموشش کنه.

دور از حرف‌های آدم‌ها، دور از حرف‌های سیاسیون، دور از طوفان بی‌امان نظر‌های تند سیاسی و عقیدتی.

دارم با خودم فکر میکنم که گاهی چقدر و چقدر برعکس میگیریم چیزهارو. نشانه‌هایی رو که اومده بود تا بی‌نظمی‌ها و بدعادتی‌ها رو بشکنه و اصلاح کنه میکنیم حلقه‌ی دار و بیشتر فشار میدیم رو گردن بقیه. 

گاهی دوست دارم از تمام این فضا‌ها دور بشم،‌فرسنگ‌ها و کیلومترها. انگاری انقدر هوای سمی بدفهمی و  نگاه خشک و متعصب تنفس کردم که دیگه انگاری کم کم دارم مسموم میشم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۶ ، ۲۲:۰۹
میلاد آقاجوهری

و من البته گاهی اذیت می‌شوم. گاهی خسته می‌شوم و گاهی حتی دلم خواسته اشک بریزم. اما نگاه کرده‌ام به اینکه برای چه؟

من چقدر دور شده‌ام گاهی. فرسنگ‌ها، ساعت‌ها، سال‌ها. گاهی به خودم می‌آیم و می‌گویم که برای چه می‌زیم؟ یادم می‌آید از خدا، از سعادت و عاقبت و انسان‌ها و معنا و زندگی‌ و پیامبر. و تازه دغدغه‌های این دنیا چقدر حقیر ظاهر می‌شوند. از دست دادن‌های این دنیا گاهی چقدر کوچک می‌شوند. من نمی‌دانم. اما گاهی فکر می‌کنم برای هدف بزرگتری زندگی می‌کنم.  شاید برای این که کسی را در روزی سخت در آغوش بگیرم و شاید برای اینکه بفهمم که چه هستم و که هستم و شاید خیلی ساده‌تر از این حرف‌ها. شاید یک روز یک جا در یک اتفاق کاری کنم که قطره اشکی از گونه‌ی کودکی بر زمین نچکد، پدری شرمنده‌ی دختر و پسرش نشود  و حالا که فکرش را می‌کنم چقدر آن‌ها بزرگتر از اکثر ناراحتی‌هایم است. خداواندا. به عظمتت قسم که مرا درگیر کارهای خرد این دنیا مکن و توفیق انجام کارهایی بزرگ را به من عطا کن.

آمین یا رب العالمین

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۶ ، ۰۱:۴۳
میلاد آقاجوهری

آخرین نفسش را که کشید،‌ تاجش آرام از گوشه‌‌ی سرش سر خورد و روی زمین از هم باز شد. جانشینش مدت‌ها بود که که به آن صندلی کهنه چشم دوخته بود. نمی‌توانست خیلی از آن دور شود. نخ‌ها چشم‌هایش را اذیت میکرد. 

 تنش که ریشه‌‌وار در عمق صندلی فرو رفته بود،  با یک حرکت محکم و سریع اطرفیان، از صندلی جدا شد. تکه‌هایی از گوشت و پوست و استخوانش روی آن صندلی جا ماند. حالا او هم تنها ضخامتی بود بر روی آن صندلی.

 صدای چکه چکه‌های خون شروع شد. 

جانشینش نخ و سوزن به دست خود را به آن صندلی می‌دوخت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۶
میلاد آقاجوهری

.Good luck with such valueless values.

پ.ن: در این لحظه دل پری دارم، اما چون اهل غر زدن‌های شخصی نیستم و بهتر است در زمان عصبانیت چیزی ننویسم، سکوت کنم به صلاح نزدیکتر است.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۶ ، ۰۸:۵۷
میلاد آقاجوهری
شریعتی می‌گوید:
«با تو، من در خلوت این صحرا، در غربت این سرزمین، در سکوت این آسمان، در تنهایی این بی‌کسی، غرقه‌ی فریاد و خروش و جمعیتم.»
و ای‌کاش من هم بلد بودم این چنین با خدای خود راز و نیاز کنم.
روحش شاد.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آبان ۹۶ ، ۰۲:۰۵
میلاد آقاجوهری
می‌گفت هیچ‌چیز همانند حضور در جمع زخم تنهاییت را عمیق‌تر نمی‌کند و به ریشش می‌خندیدیم. و من اشتباه کردم. درست میگفت. و شاید درمان تنهایی گاهی تنها بودن است. شاید حس تنهایی دعوتی‌ است برای تجربه‌ی یک تنهایی معنادار. روزی هم می‌رسد شاید که تنها نیستیم و شاید آن روز را قدر بدانیم و احتمالا پخته‌تر باشیم.
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۶ ، ۲۰:۱۳
میلاد آقاجوهری

امروز متن آهنگین زیبایی شنیدم که گفتم خوبه به اشتراک بذارم. کاش انقدر هم رو ترک نکنیم، شاید زندگی همین با هم بودن‌هاست. و این هم از این متن زیبا:

آخر غربت دنیاست، مگه نه؟

اول دو راهی آشنا شدن

پ.ن:خیلی کوتاه بود،‌نه؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۰۹:۲۲
میلاد آقاجوهری

به بعضی چیز‌ها که فکر می‌کنم گاهی در خود فرو می‌روم. یادم هست که گفته بودم باید یک سالی طول بکشد و قضیه زودرس است. و زودرس بود. وقتی مجبور به شروع کردن همه چیز شدم که تا لحظاتی قبلش میخواستم کمی دور شوم. کمی دور برای اینکه پخته‌تر برگردم. مصمم‌تر و مطمین‌تر. اما زودرس اتفاق افتاد. به هر حال خواستم همه‌چیز را جدی کنم و همه چیز را قطعی.به ناگهان در همان موسم کاملا جدی کردن قضیه همه چیز تمام شد. قبل از این که بتوانم همه چیز را جدی و رسمی پی بگیرم. نمی‌دانم در این مورد چه می‌توان گفت. نمی‌دانم این زودرس بودن و نارس بودن چقدر سهم داشت. به هر حال یاد گرفتم که زودتر بپزم. ما از اتفاقات توشه‌ی خودمان را برمی‌داریم و به اشتباهات دیگران نباید فکر کنیم. مهم نیست دیگران چه کرده‌اند مهم این است که درس ماجراها برای ما چیست و درس این ماجرا برای من این بود که زودتر پخته شوم،‌ بیش‌تر فکر کنم، توکل کنم و با شور و علاقه‌‌ی بیش‌تری کارهایم را پی‌ بگیرم. و خداوند بزرگتر است.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۵
میلاد آقاجوهری

-بعضی آدم‌ها تابع فرد هستند و‌بعضی‌ها تابع جمع.

-قابل بدونید x^2 هستم.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۶ ، ۰۹:۰۶
میلاد آقاجوهری