دوست عزیزم آرش پوردامغانی بازی جالبی را به من معرفی کرد که تنها سه، چهار دقیقه طول میکشد. این لینک این بازی زیباست. اگر این بازی را انجام دادید خوشحال میشوم اگر بیایید و برایم نظر خودتان را در موردش برایم بنویسید. من در ادامه نظر خودم را می نویسم اما لطفا قبل از خواندن نظر من حتما بازی را انجام دهید و بعد بخوانید(که البته بدیهی است!)
اولین چیزی که به ذهنم میرسد این است که نباید جوگیر بشویم. مثلا در این بازی نمیگذارد ما از عشق عکس بگیریم و آن را گسترش بدهیم. او میگوید آرامش جذاب و نیست و مخاطب را جذب نمیکند. این البته برای من نشانگری برای یک حلقهی معیوب استدلالی است. منظور من این است که بازی در همان ابتدا فرض دارد که افراد اخبار در مورد خشونت را بیشتر دوست دارند و علاقهای به عشق و علاقه ندارند. با چنین پیشفرضی مشخص است که هرکار بکنیم تنها اخبار مربوط به خشونت گسترش پیدا میکنند. من البته نمیدانم این پیشفرض این فرد در مورد جامعه چقدر درست است. هر چه در ذهنم فشار میآورم تا خاطرهای یا تجربهای یا مدلی پیدا کنم نمیتوانم. میتوانم بگویم بستگی زیادی به رسانه دارد. مثلا اگر قرار بود این عکسهایی که ما میگیریم در توییتر انتشار پیدا کنند من قبول دارم که توییتهای در مورد جنگ و دعوا بیشتر مورد علاقه بودند. اما اگر قرار بود این عکسهای در اینستاگرام انتشار پیدا کنند عکسهای عشق و عاشقی بیشتر رواج پیدا میکردند. البته اخبار به نظر من گرایش شدیدتری به سمت اعلام اخبار جنگ و دعوا دارد.
دومین چیزی که به ذهنم رسید این است که شاید چیزی که میشود از این بازی برداشت کرد که همان اندازه که خشونتها را گزارش میدهیم، بهتر است که اخبار عشق و علاقه را هم پخش کنیم. شاید برای همین است که پس از پخش اخبار ترسناک، گاهی خبری در مورد تولد یک بچه پنگوین در فلان باغ وحش هم برای ما پخش میکنند. حالا این موضوع را بهتر میفهمم.
سومین اندیشهای که به خاطرم میرسد این است که آیا نباید اخبار درگیریها را پوشش بدهیم؟ من فکر نمیکنم این یک سوال باشد. مردم را هر کاری بکنی اخبار این وقایع را پوشش میدهند. بشریت دایما این اخبار را دنبال میکند. اگر اخبار رسمی یک کشور هم بخواهد این اخبار را پوشش ندهد، مردم آرام آرام اعتمادشان را به آن رسانه از دست میدهند و در نهایت نتیجه این میشود که اخبار از شبکههای اجتماعی دنبال میشود.
چهارمین حرف من هم این است که کمی بیشتر هم را دوست داشته باشیم. این حرف انقدر کلیشهای است که هیچ حساسیت ذهنی برنمیانگیزد البته. اما من فکر میکنم در چرخهای فرورفتهایم که در ظاهر دست هم را میگیریم و در باطن حاضر نیستیم کوچکترین کمکی به دوستانمان بکنیم.
داشتم امروز برای reading تافل آزمون میدادم که یکی از جالبترین مصداقهای اثر مارکبرا در reading این آزمون مشاهده شد و فهمیدم که بالاخره تافل دادن هم برای خودش لذتهای خاص خودش را دارد. یعنی البته نمیدانم. دارم خودم را توجیه میکنم که لذاتی هم دارد. مخصوصا اینکه دیشب اصلا نتوانسته بودم بخوابم و داشتم با وضعیتی آزمون میدادم به محض اتمام آزمون رفتم و تا ساعت دو بعد از ظهر خوابیدم و آبرویم هم در این موسسسهی تحقیقاتی رفت.
قضیه از این قرار است که گویا از حدود سال ۱۹۵۰ آمریکا خیلی سفت و سخت گروهی را برای خاموش کردن آتش در جنگلهابش تجهیز میکند که شعار این گروه این بوده که هرگونه آتشی را تا قبل از ساعت ده صبح فردای روزی که اعلام شد خاموش میکنیم. این گروه البته برای چند دهه موفق بوده است تا اینکه ناگهان از حدود سال ۱۹۸۰ عملکرد این گروه افت میکند و تعداد آتشسوزیها از آنچه پیشبینی میشد سبقت میگیرد و باید دست به دعا برای باران میبرده اند تا این آتشها خاموش شوند. اما علت این موضوع خیلی جالب است. بعضی از آتشسوزیهای قدیمی درختچهها و بوتههای کوچک روی زمین را میسوزاندهاند اما قادر به سوزاندن درختهای بزرگ نبودهاند و به همین ترتیب به نوعی زمین از درختچههای کوچک و خشک عاری میشده و همین از انتقال سریع آتشسوزیهای بزرگ جلوگیری میکرده است. حال با شروع فعالیت این گروه تمام آتشسوزیها سریعا خاموش شده و بنابراین کف جنگل پر از این درختچهها و شاخههای کوچک شده بودند. حال جرقهای و آتش کوچکی کافی بود تا به صورت دومینووار این انبار درختچهها و برگهای کوچک آتش بگیرند و بدینترتیب جنگلی را بسوزانند.
پی نوشت:
برای من مفهوم استعاری بسیار زیبایی داشت.
پینوشت۲:
خسته شدم خسته شدم بسکه دلم دنبال یک بهونه گشت بسکه ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت
پینوشت ۳:
نمیدانم چه چیزی در نوشتن هست که حتی به صورت کوتاهمدت انقدر دل آدم را آرام میکند.