روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 آروم آروم داشت میرفت که زمزمه‌ای متوقفش کرد.

تا حالا شده یک گل رو بو کنی؟

همینطور که داشت کت و شلوارش رو می‌پوشید که بره بی‌حوصله گفت:

-خب معلومه که شده. گل خریدم و برای دوستام هدیه بردم و خب، قبلش بوش کردم که خوش‌بو باشه. یا مثلا گل‌هایی که برام هدیه میارن. همون گلی که برای خودمون خریدم.

-نه نه، منظورم اونا نیست، شده همینطوری یهو سر راه رد شی و یه گلی به نظرت قشنگ باشه تو یه باغچه و بوش کنی ببینی چه بوی خوبی میده؟

-خوب حقیقتش شاید یکی دو بار شده. مکرر نمیشه. 

-خیلی خوبه که این کارو کردی! ازت یه سوالی دارم. لطفا صادقانه جواب بده.

مضطرب بود که دیر برسه، هی به ساعتش نگاه میکرد و گفت:

-باشه فقط سریعتر بگو. من باید برم.

-خب ببین باشه! بذار اینطوری بهت بگم. خالی بودن بعدش رو حس کردی؟ وقتی فکر میکردی که با بو کردن این گل باید حس بهتری میگرفتی و یا باید معنای این دنیا رو حس میکردی و می‌فهمیدی و اتفاقی نیافتاده؟ دوست داشتی مثل توی فیلما... میفهمی چی میگم؟

مکث کرد، کیفش رو آروم گذاشت زمین و به چشم‌هاش خیره شد.

-خب راستش... راستش تا حالا بهش فکر نکرده بودم. شاید راست میگی...

-آره ببین من خیلی وقته هر جور میخواستم احساس انگیزه کنم درین زندگی نشده. قبلا با بو کردن گل‌ها میشد. قبلا با فکر کردن به حرفای قشنگ میشد. اما حالا... اما حالا خیلی برام سخت شده. من می‌دونم که دنیا میتونه خشن باشه. همین الان کلی آدم در زجر هستن. این دنیا خیلی بی‌طرفه. انگار وایساده یه گوشه ببینه چی میشه فقط. 

کیفش رو برداشت و داشت فکر می‌کرد. آروم در رو باز کرد و رفت. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۳
میلاد آقاجوهری