روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اتریش» ثبت شده است


دو ماه فرصت حضور در اروپا(یا به طور خاص کشور اتریش) برای من در حال اتمام است. حرفی که در این نوشتار می‌خواهم بزنم ساده است. علیرغم تمام راحتی‌ها، سیستم حمل و نقل سریع، آرامش شهر و جمعیت کم، و درآمد نسبتا کافی مردم برای گذران یک زندگی عادی اروپایی که در ابتدا برای من خیلی جذاب می‌نمود آرام آرام کمرنگ و کمرنگ‌تر شد. روزهای اولی که به اینجا آمدم از اینکه فشارهای ایران را حس نمی‌کردم بسیار خوشحال بودم. فکر می‌کردم به یک پهشت پا گذاشته‌ام. رفتار مردم خوب بود. برکت فراوان. قانون رعایت می‌شد و رانندگی‌ها عالی بود. اتوبوس‌ها سر وقت و دقیق می‌آمدند و می‌رفتند. همه آرام بودند. به رستوران می‌رفتی گارسون و مستخدم آرام بودند. با مهربانی کارت را جلو می‌بردند. با استادت مستقیم می‌توانستی صحبت کنی و تمام تلاشش را می‌کرد که تصمیم درستی بگیری.

من به شوخی به دوستانم گفتم از وقتی به اتریش آمده‌ام ناراحتی‌هایی روانیم هم در حال درمان است. زندگیم در آرامش است. اما همانطور که اتفاقا امروز در پیام اختصاصی متمم خواندم آدم انگیزه‌هایش را تا وقتی از بین نروند نمی‌شناسد. جمله‌ای که در مورد من مصداق داشت. من آرام آرام در این دو ماه حس کردم که بی‌انگیزه شده‌ام. منی که دلم می‌خواست بیاموزم و دنیا را تغییر بدهم و یاد بدهم و مشکلات واقعی بشر را حل کنم حال درگیر حل مسایل تا ساعت شش و بعد هم استراحت در خانه بودم. هنگامی که با بچه‌های گروه‌‌های تحقیقاتی اینجا صحبت می‌کردم هم همین حس را داشتم. هنگام ناهار بیشتر در مورد تفریح و سفر و رودهای مناسب برای شنا و سفر دور اروپا صحبت می‌کردند و در موردغذاهای خوشمزه‌ی جاهای مختلف دنیا. کسی انگیزه‌ی قوی‌ای نداشت که مشکلی از دنیا را حل کند. کسی نمی‌گفت که در تحقیقاتم به نتیجه‌ای رسیده‌ام که دنیا را تکان می‌دهد.

من فکر می‌کنم این ناشی از فضای اروپا است. اینجا خیلی چیزها توسط سیستم‌های قوی و حساب شده‌ای که دارند فشار زیادی به زندگی افراد نمی‌آمد، درآ
مد معقولی دارند و زندگی امنی دارند. این‌ها همه خوب هستند و عالی. اما من در اینجا نزیسته‌ام. من در کشوری زیسته ام که هر روز با اخبار عجیب از خواب بلند می‌شدیم. با نارسایی‌های مدیریتی. با درصدهای ناامید کننده و اذیت کننده. ما برای ورود به دانشگاه استرس کشیدیم. برای یک خروج از کشور گرفتن برای همین دوره‌ی کارآموزی ده‌ها ساعت دویدیم. ما جایی زندگی کردیم که قوانین هر لحظه و هر ثانیه عوض شدند. ما جایی زندگی کردیم که مشکل بود. برای من «حل مشکل» گویی مقدس شده است. انگار هر کار می‌خواستم بکنم برای حل مشکل بوده. من می‌خواستم سرطان را درمان کنم چون دو تا از عموهایم را بخاطر سرطان از دست دادم. وقتی دیدم که در فامیلمان همه ناامید هستند و اذیت شده‌اند دلم می‌خواست به مدیریت و ارزش آفرینی بپردازم. البته من اینکار را نکردم. تصمیم فعلی من بر این بود که بروم و مثلا در زمینه‌ای که علاقه داشتم که «هوش مصنوعی» است بپردازم چون به نظرم زمینه‌ای بود که هر پیشرفت کوچک در آن مشکلات بسیاری را از بشر حل می‌کرد. مثلا اگر ربات‌های خودکار بسازیم دیگر کسی لازم نیست در معادن مواد معدنی برای ساخت گوشی و ربات‌ها جان بدهد. این گویا با علاقه‌های من در ریاضیات و کامپیوتر می‌خواند. برای من دویدن به دنبال «حل مشکل» گویا انگیزه‌ی اصلی است. آمدن به اروپا این انگیزه را از من می‌گرفت. آرام آرام نمی‌دانستم برای حل کدام مشکل باید اقدام کنم. بیشتر ذهنم به سمت تفریح کشیده می‌شد و داشتن کاری متوسط و زندگی‌ای عادی.

حالا که با خودم فکر می‌کنم حتی اگر یک اروپایی بودم با این اهمیتی که برای «حل مشکل» قایل هستم، احتمالا اذیت میشدم.

پی‌نوشت ۱: واضح است که نویسنده‌ی این نوشته هر لحظه حق دارد عقاید خود را عوض کند و حتی به شما عزیزان اطلاع هم ندهد!
پی‌نوشت ۲:
این سخنان به منزله‌ی این که من از اروپا لذت نبردم نیست. اروپا جایی نبود  که بخواهم در آن زندگی کنم اما به نظر من خیلی خیلی نکات مهمی برای یادگرفتن داشت. از طرفی فکر می‌کنم برای یک آدمی که زندگی عادی بخواهد جای بسیار بهینه‌ای است.

پی‌نوشت ۳:
من در نوشته‌ی بالا اتریش را به اروپا گسترش داده‌ام. شاید غیر دقیق تر از آن باشد که حرفم صحیح بماند.


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ شهریور ۹۷ ، ۰۳:۵۴
میلاد آقاجوهری
توجه: متن زیر کمی ناراحت‌کننده و تلخ است. حرف جدیدی هم در آن نیست. غر زدن‌های روزمره است که روی هم دیگر تلنبار شده و از جایی که این چند روزی که وبلاگ‌نویسی را خیلی جدی گرفته‌ام دیگر میلی به نوشتن در توییتر و اینستاگرام و تلگرام ندارم و احساس می‌کنم فرو کردن متنم در چشم و چار نویسندگان محسوب می‌شود و از طرفی دیگر مخاطبانم در آنجا را کمتر دوست میدارم. از طرفی اگر فعلا غر نزنم میترکم. پس اگر چندان مرا نمی‌شناسید و نمی‌خواهید بشناسید بهترین انتخاب شاید این باشد که این متن را رد کنید و رد شوید و بروید. ببخشید که با باز کردن این متن وقت شما گرفته شده است.

پرده‌ی اول:
پدرم یک گوشی در جشنواره‌ «سیتی سنتر» اصفهان برنده شده بود و ما برای اولین بار فهمیدیم که این جشنواره‌ها واقعا واقعیت دارند و اگرچه از لحاظ آماری و احتمالی به هیچ‌وجه نمی‌ارزد که به خاطر آنها انتخاب فروشگاه خود را تغییر دهید. پدرم رفته بود و گوشی را تحویل گرفته بود. آن گوشی آن زمان یک میلیون تومان قیمت داشت و یکی از اقتصادی‌ترین گوشی‌های تولیدی ۲۰۱۸ سامسونگ است تولیدی که وبسایت بسیار معروف gsmarena که هر سال گوشی‌های مختف را معرفی می‌کند این گوشی را در رده‌ی صد تا دویست یورو در بین گوشی‌های مناسب ۲۰۱۸ برای خرید معرفی می‌کند که می‌توانید در اینجا ببیند. پدرم این گوشی را به من هدیه داد   چون گوشی قبلی خود من خیلی از بین رفته است و باطری و دوربین و همه‌ی اعضا و جوارحش دیگر به درستی کار نمی‌کنند. یک مرورگر که می‌خواهم باز کنم ده ثانیه طول میکشد و واقعا دیگر به عنوان یک ابزار نجات دهنده اصلا حساب نمی‌شود و بیشتر از اینکه حواسش به من باشد من باید حواسم به او باشد.

متاسفانه در ماه رمضان امسال اتفاق بسیار نحسی افتاد و این گوشی من کمی آب دورش ریخت که خیلی اتفاق عجیب و دور از ذهنی هم بود. منظورم این است که اصلا هیچ کس متوجه نشد. فکر کنم حتی کل مقدار آب هم اندازه یک ته استکان بود اما نمی‌دانم تا حالا دیده‌اید که مثلا یک قطره آب زیر نعلبکی می‌آید و دور نعلبکی را دور می‌زند؟ همین مقدار کم آب دور کل گوشی را دور زده بود و تاچ گوشی سوخته بود. من برای تعمیر گوشی را بردم. آن وقتی که گوشی را برای تعمیر بردم قیمت آن یک میلیون و هفتصد هزار تومان بود و من گفتم که امکان ندارد یکی دیگر بخرم.

حالا که آمده‌ام اتریش می‌خواستم گوشی بخرم که به دلایل مختلف تصمیم‌گرفته شد که پدرم همان گوشی را در ایران برایم بخرد. همین دو شب پیش قیمت را پرسیده بودند و دو میلیون و پانصد و هشتاد هزار تومان و امروز صبح پرسیده بودند و دو میلیون و ششصد هزار تومان پدرم خریده بود. پدرم می‌گفت تازه به او گفته بودند که اینها گوشی‌هایی هستند که مسافرها می‌آورند و رجیستر می‌کنند در ایران و گوشی‌های هست که عمده وارد می‌شود و قیمت آن‌ها میشود سه میلیون و صد هزار تومان.

پرده‌ی دوم:
تماس‌های من و پدرم به صورت مرتب البته قطع می‌شود. هزینه‌های رومینگ که به هیچ‌وجه قابل تحمل نیست و با اسکایپ و تماس تلفنی واتس آپ حرف می‌زنیم و هر پنج شش دقیقه یکبار اینترنت لطف می‌کند و قطع می‌شود. البته این خاصیت اینترنت خانه‌ی ماست که انقدر نسبت نویز به سیگنالش بالا رفته است که هر پنج شش دقیقه قطعی داریم و تماس‌های مکرر ما با مخابرات و شاتل و اینها در نهایت به این ختم شده که احتمالا از مخابرات تا دم در خانه‌ی ما است که مشکل دارد و کاری نمی‌توانند برای ما بکنند.

پرده‌ی سوم:
پدرم به من گفتند میلاد حالا که بیرون و در وین هستی یک نگاه بکن ببین قیمت یک لیتر دیزل چقدر است و میگفت تا جایی که به خاطر دارد لیتری یک و سه دهم یورو بوده است و نگاه کردم و باز هم همان یک و سه دهم یوروی لعنتی بود.

پرده‌ی چهارم:
در ایستگاه اتوبوس مخصوص IST که همین موسسه‌ی تحقیقاتی اتریشی باشد که در آن هستیم نشسته بودم و منتظر اتوبوس بودم. IST داخل یک دهکده در کنار وین است به نام maria gugging که آن هم در کنار شهر کوچکی است به نام klosterneuburg. خانم پیری در ایستگاه اتوبوس بود که من بهش پاستیل تعارف کردم. کمی صحبت کردیم. گفت خواننده است. به من دفترچه‌ی نت‌هایش را نشان داد. به او گفتم من نمی‌توانم این نت‌ها را بفهمم. خیلی تعجب کرد. امروز فهمیدم که گویا آموزش موسیقی جزو مدرسه‌های اکثر دنیا هست. حس عجیب و غریبی دارم. حس کردم بقیه‌ی دنیا در حال زندگی با هنر هستند در حالی که برای ما یک چیز لاکچری یا خاص حساب می‌شود.

 پرده‌ی پنجم:
ما برای نهار با همه‌ی اعضای آزمایشگاه دسته جمعی به کافه تریای IST میرویم. این یکی از رسوم بسیار زیبای این‌هاست که پروفسور و دانشجوی دکترا و پست دکترا و هر که باشی در کنار هم ناهار میخورند و بحث می‌کنند و صحبت می‌کنند و حرف می‌زنند و از خاطرات کشورهای مختلفی که از آ‌ن‌ها آمده‌اند والبته اینکه اصولا بین آن‌ها هیچگونه احترام بیمارگونه در عین احترام منطقی وجود ندارد. استاد هم عین دانشجو است. ما یکبار در یکی از این ناهار خوردن‌ها گفتیم که در ایران ما کارتی که بتوان با آن با دنیا پرداخت پول انجام داد نداریم و ویزا کارت و مسترکارت نداریم. همه انقدر تعجب کردند که ما شرمنده شدیم. والا به خدا. انقدر هم تعجب کردن نداشت حالا. به خدا ما اینطوری زندگی کردیم:)
 
پرده‌ی ششم:
باز فردا ساعت هفت و نیم صیح باید برای ایران انتخاب واحد کنم و هنوز برنامه ام را نچیده‌ام. البته علت اولش این است که با توجه به ساعت انتخاب واحدم وقتی نوبت به من میرسد خیلی انتخاب زیادی نخواهم داشت و احتمالا باید به جبر تن دهم. اما اتفاقات عجیب هم کم نداریم. مثلا یکی از آن‌ها این است که درسی را باید برداریم حتما که اعلام شده ارایه می‌شود اما نه زمان معلوم است نه استاد آن نه هیچ چیز آن و این را بگذارید کنار اینکه من میخواهم عین آدمیزاد درسم را چهارساله تمام کنم.

پرده‌ی هفتم:
ایمیل زده‌ام به اساتید برای پروژه ی کارشناسی. آقا تو رو خدا جواب بدید. واقعا گاهی اوقات شک می‌کنم که بعضی اساتید دغدغه‌شون این باشه که ما رشد کنیم. حداقل برای حفظ ظاهر هم که شده باید این دغدغه رو داشته باشند.  بابا حداقل جواب ایمیل من رو بدین که بتونم یکم خیالم راحت باشه که میتونم ۴ ساله تموم کنم. به خدا درست و منطقیش ۴ سال هست.

پی‌نوشت:
من هنوز تعجب می‌کنم که چقدر نوشتن مرا آرام می‌کند. انگار وقتی می‌نویسم و این مطالب را بر روی وبلاگ می‌گذارم آن‌ها را از ذهنم خارج می‌کنم و دیگر ذهن مرا درگیر نمی‌کند. دلم می‌خواهد در مورد موضوعات زیادتری بنویسم و آن‌ها را هم از ذهنم خارج کنم. برای اینکه یادم نرود دوست دارم در مورد یکی «دوچرخه‌های پایتخت وتحلیل من از آن‌ها» بنویسم که البته من تحلیلگر نیستم اما دوست داشتم توانایی‌هایم را در مورد تحلیل این طرح محک بزنم. یکی دوست دارم در مورد :«ازدواج» دوستانم در این مدت بنویسم که نمی‌دانم چرا احساس می‌‌کنم زیاد شده و دلم می‌خواهد نظر خودم را بنویسم. چیز دیگری که دوست دارم بنویسم در مورد مشاهداتی است که از این دو ماه زندگی در اتریش داشتم.

پی‌نوشت ۲:حالا کاملا درک می‌کنم که چرا محمدرضا شعبانعلی اسم وبلاگ قبلیش را گذاشته بوده است «برای فراموش کردن».  به طرز خیلی خنده‌داری نمی‌توانستم بخوابم و حالا که اینها را نوشتم هم حس بهتری دارم و هم خوابم گرفته و میروم اگر بشود کمی بخوابم.

پی‌نوشت۳:
متاسفانه خیلی نمی‌توانم به ویرایش متون بعد از نگارش بپردازم. می‌دانم که این‌کار کیفیت متون را بهتر می‌کند. اما جنس این متن‌ها اینطوری است که همین که از ذهنم بیرون می‌روند دیگر دوست ندارم به آن‌ها سر بزنم. شاید بخاطر این که مدت زیادی نگفته در ذهنم تلنبار شده بودند. کم کم احتمالا ذهنم آرام می‌شود و مطالبم منطقی‌تر.


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۷ ، ۰۷:۱۶
میلاد آقاجوهری