روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

 آروم آروم داشت میرفت که زمزمه‌ای متوقفش کرد.

تا حالا شده یک گل رو بو کنی؟

همینطور که داشت کت و شلوارش رو می‌پوشید که بره بی‌حوصله گفت:

-خب معلومه که شده. گل خریدم و برای دوستام هدیه بردم و خب، قبلش بوش کردم که خوش‌بو باشه. یا مثلا گل‌هایی که برام هدیه میارن. همون گلی که برای خودمون خریدم.

-نه نه، منظورم اونا نیست، شده همینطوری یهو سر راه رد شی و یه گلی به نظرت قشنگ باشه تو یه باغچه و بوش کنی ببینی چه بوی خوبی میده؟

-خوب حقیقتش شاید یکی دو بار شده. مکرر نمیشه. 

-خیلی خوبه که این کارو کردی! ازت یه سوالی دارم. لطفا صادقانه جواب بده.

مضطرب بود که دیر برسه، هی به ساعتش نگاه میکرد و گفت:

-باشه فقط سریعتر بگو. من باید برم.

-خب ببین باشه! بذار اینطوری بهت بگم. خالی بودن بعدش رو حس کردی؟ وقتی فکر میکردی که با بو کردن این گل باید حس بهتری میگرفتی و یا باید معنای این دنیا رو حس میکردی و می‌فهمیدی و اتفاقی نیافتاده؟ دوست داشتی مثل توی فیلما... میفهمی چی میگم؟

مکث کرد، کیفش رو آروم گذاشت زمین و به چشم‌هاش خیره شد.

-خب راستش... راستش تا حالا بهش فکر نکرده بودم. شاید راست میگی...

-آره ببین من خیلی وقته هر جور میخواستم احساس انگیزه کنم درین زندگی نشده. قبلا با بو کردن گل‌ها میشد. قبلا با فکر کردن به حرفای قشنگ میشد. اما حالا... اما حالا خیلی برام سخت شده. من می‌دونم که دنیا میتونه خشن باشه. همین الان کلی آدم در زجر هستن. این دنیا خیلی بی‌طرفه. انگار وایساده یه گوشه ببینه چی میشه فقط. 

کیفش رو برداشت و داشت فکر می‌کرد. آروم در رو باز کرد و رفت. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۸:۴۳
میلاد آقاجوهری

این مدت چیزی که ذهنم را بیش از همه به خودش مشغول کرده تمام شدن دنیاست. در حال حاضر یک ویروس کرونا در جهان پخش شده که هر لحظه ممکن است دستانش به من هم برسد و مرا درگیر تلاشی برای زنده ماندن بکند. دقت کردید که در جمله‌ی قبلی از کلمه‌ی جهان استفاده کردم؟ چه خودبینی بزرگی برای انسان. کره‌ی زمین در بهترین حالت نقطه‌ای روی این جهان هستی بیش نیست و قرار است ما هم کلا از اندازه‌ی نقطه‌ای از زمان آن را تجربه کنیم. چه احساس عجیبی.

جدیدا به شدت به این فکر افتاده‌ام که با زندگیم چه میخواهم بکنم. گزینه‌های زیادی برایم جذاب هستند. خیلی‌ وقت‌ها ذهنم درگیر مسایلی می‌شود که از طرفی می‌توان گفت کوته‌فکرانه هستند و مسایل مهم را فراموش کرده‌ام و از طرفی هم لعنت به هرم مازلو. اما در کل فکر میکنم برای خودم یک ستاره‌ی قطبی که با شور و ذوق دنبال آن باشم ندارم. حداقل احساس میکنم آسمان ذهنم آنقدر غبار گرفته است که آن ستاره‌ی قطبی را نمی‌بینم.

تجربیات جالبی در این قرنطنیه داشتم. جالب‌ترینش برای خودم تا این لحظه تراشیدن موهایم از ته بود. خودم هم تصمیم گرفتم و انجام دادم وقتی که موهایم بسیار بلند شده بود و اذیتم میکرد و آرایشگاه هم نمی‌شود رفت و عاقلانه نیست. از طرفی همیشه ازین ترس داشتم که بدون مو چه شکلی خواهم شد؟ آخر من ریزش موی مردانه هم دارم و همیشه از دستش کلافه بودم و نگران بودم که همه‌اش بریزد چه شکلی خواهد شد؟ به نظرم بد نشد. احساس خیلی بدی ندارم. 

همین احساس را وقتی پذیرش استنفورد داشتم و ویزا هم داشتم و ویزایم باطل شد هم داشتم. این ترس که ویزا اگر نیاید و تمام آن از دست برود چه اتفاقی می‌افتد رخ داد و در یکی از بدترین نحوهایش هم رخ داد و فعلا که اتفاق خاصی نیافتاده. شاید هم افتاده و دوست ندارم باور کنم. اما فعلا استاد خوبی دارم و جای خوبی هستم. نمیدانم. آیا زندگی آموختن هنر از دست دادن است؟ و در نهایت هم باید خود جان را دو دستی تقدیم کرد و خداحافظی کرد؟ نکته‌ی این همه در هم پیچیدن و تابیدن چه بود؟ 

چرا باید بیاییم زندگی کنیم و آرام آرام تمام شدن و از دست دادن همه چیزها را مشاهده کنیم تا بمیریم؟ نکته‌ی این همه مشاهده‌ی آرام آرام از دست رفتن‌ها چیست؟ مثل یک مشت شن که کم کم و ذره ذره خالی می‌شود و میریزد و تمام می‌شود.

 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۴۰
میلاد آقاجوهری

این متن بدون ویرایش و بدون هیچ نظم و ترتیبی نوشته شده است. اگر حوصله‌ی آن را ندارید آن را نخوانید.

 

در ستایش نگاه به عمل:

می‌دونی چیه. شاید این رو چند بار گفته باشم. حالا ایرادی هم نداره. بذار اصن چند بار گفته باشم. اونم اینه که من حس میکنم باید به عمل آدما نگاه کرد نه حرف آدم‌ها. حالا این شهودای مختلفی داره‌ها. شهودای خیلی مختلفی هم داره. مثلا اگر میخوای بدونی کسی دوستت داره یا نداره اینطوری میشه که نگاه میکنی که برات چیکارها میکنه. مثلا تماسات رو جواب میده؟ یا وقتی ناراحتی حواسش بهت هست؟ یا مثلا یهو میاد سورپرایزت میکنه خوشحالت میکنه؟ یا میبرتت بیرون یا چبدونم احوالت رو میپرسه؟

حالا شاید اینا واضح باشه‌ها. اما آخه معمولا ما یه طور دیگه عمل میکنیم. یه راه سادش اینه که به حرفای طرف گوش میکنیم. مثلا هر وقت میپرسیم که بابا خب چرا اصن جواب ما رو نمیدهی بالاخره یه بهونه‌ای درست میشه دیگه. حالا هزار نوع بهونه هم هست تو این دنیا. شاید بگی که خب شاید واقعا طرف راست میگفت و اینا همش بهونه و ادا نبود. خب درسته، باید حواست به این چیزا هم باشه. اما خدایی خیلی سخت نیست، کافیه ببینی که جدی جدی سرش شلوغه یا نه برای بقیه طرف خوب حاضره و در جواب دادن به تو همیشه تاخیر صدساله داره. اینا خب خیلی مهمن.

پیچیدش نکنم، مثلا احتمالا خیلی‌هامون حس بد این رو داشتیم که وقتی به کسی پیام نمیدیم سین نمیکنه اما تو یه گروه مشترکی که هستیم با هم طرف حسابی حاضرجوابه. اینجا حال هممون بد میشه دیگه. چون مشخص میشه که رسما ما براش اهمیت نداریم. البته حالا پیچیده‌تر هم میشه‌ها. نمیشه راحت نسخه پییچید.

البته خب این روش هم خطا داره‌ها، اما خطاش کمتر بقیه روش‌هاست. آخه میدونی تو حرف و گفتار و اینا میشه خیلی دروغ گفت. اما تو عمل نمیشه. یعنی وقتی مثلا یه نفر برات وقت میذاره یه کاری برات میکنه نمیشه دیگه اینرو راحت انکار کرد. حالا هر چی وقته بیشتر باشه صمیمیته هم بیشتره. قاعدتا با یکی دو بار نباید نتیجه‌ی سختی گرفت اما دیگه وقتی یه پترن تکرار شونده است حرفی نمیمونه معمولا.

حالا بگذریم از طرف و مرف. اصولا در مورد کشورها و اینا هم همینه. میشه کلا چشممون رو ببندیم که سیاستمدارا چی میگن. ببینیم دقیقا اعمالشون چیه. چه کارهایی میکنند. اصلا تو دنیای مهندسی نرم‌افزار هم یه نقل قولی هست که میگه: talk is cheap show me the code. یعنی حرف زدن رو بذار کنار ببینم چی کد زدی چی کار میکنه. این در دنیای آکادمی هم صادقه. به جای اینکه آدم ادعاهای طرف اول مقاله رو میبینه باید نگاه کنه که جدی جدی بالاخره مشکل رو حل کرده یا نه و کدش کجاست و نتایجش کجاست. وگرنه هیچ کسی نمیاد بگه ما کار خاصی نکردیم. احتمالا اکثر انسان‌ها هم دوست ندارند مثلا قبول کنند که انسان‌هایی هستند  که براشون دیگران اهمیتی ندارند. اما در عمل مشخص میشه وقتی میبینیم که طرف جوابمون رو نمیده. نه؟ 

میشه گفت خیلی عمل درکل مهمتره تا حرف. چون عمل متصله به واقعیت اما وقتی به حرفای یه آدم گوش میدهیم تا حد زیادی ما متصل میشیم به تصویری که اون آدم حالا یا خودش از خودش داره یا تصویری که دوست داره بقیه ازش داشته باشن. مثلا دوست داره همه فکر کنن این خیلی مهربونه و این رو خب در حرف میگه اما در عمل می‌بینیم هر ارتباط ما با ایشون پر از نیش و کنایه و زخم‌زبان بوده. خب طرف غلط کرده فکر کرده مهربونه. 

میدونی. اصن در زمینه‌ی مسایلی که مربوط به انسان میشن خیلی نمیشه حرفای قطعی زد. مثلا ما آدم‌ها خیلی خوبیم تو گول زدن خودمون. اما بیا قبول کنیم که حداقل اینکه کسی تا حالا به قول‌هاش به ما عمل نکرده مستقل ازینکه چند بار گفته که پشیمان هست.

ببین میدونم خیلی سخته. آخه ما خیلی خوبیم تو گول زدن خودمون. مثلا فرض کن یه نفرو دوست داشته باشی. میتونی راحت بگی اینکه جوابت رو نمیده یعنی براش اهمیتی نداری؟ نمیتونی خیلی راحت احتمالا این رو به خودت بگی. ذهنت هزار جور تلاش میکنه که این رو نفی کنه. مثلا میگی حتما سرش شلوغ بوده. یا همون یباری رو از هزار بار بخاطر میاری که جوابت رو سریع داده. میدونم احتمالا خیلی سخته قبول کردنش. اما یه مدتی میشه اینطوری فکر کرد. مثلا دو هفته. یه ماه. دو ماه. وقت آدم نامحدود نیست. حالا این رو میشه به هزار چیز تعمیم داد. 


در مورد آکادمیا:

یاد یه نقل قولی از محمدرضا شعبانعلی می‌افتم. میگفت که اگر میخواهی بدونی نظر یه نفر در مورد مرگ چیه باید باهاش تو قبرستون قدم بزنی. این هم همینه. اگر میخواهی ببینی یه نفر چقدر برنامه نویس خوبیه باید بهش کد بدی بزنه و کدهاش رو ببینی، نه مدرک دانشگاهی و اینها. اگر میخواهی ببینی یه نفر چقدر دوستت داره باید ببینی برات چیکار میکنه. باز یاد یه متنی افتادم از رندی پاش که به دخترش توصیه کرده بود که وقتی پسری باهات دوست شد و اینا کلا به حرفاش نگاه نکن و فقط ببین برات چیکار میکنه. ضمن اینکه به نظرم این مطلب برعکسش هم درسته میخواستم بگم که این قضیه به نحوهای مختلف گفته شده. کلا اینکه ما انسان‌ها میتونیم حرف بزنیم شاید یه سری جاها جلوی سوتفاهم رو بگیره. اما خیلی وقتا باعث میشه خودمون و بقیه رو گول بزنیم.


شما اصلا اگر در مورد همین آکادمیا هم نگاه بکنی می‌بینی که یجوری شده همه دنبال گرنت هستند و استاد دایمی شدن. برای همین هی باید نشون بدهند که کار خفن کردن. مثلا میگن اینکه بگن ما اینکارو کردیم برای صنعت که لازم و کافی نیست باید بگیم که این کاری که ما کردیم هم خیلی سخت بوده هم خیلی خفن بوده هم تیوری عجیبی پشتش بوده. هم خیلی عجیب و غریب بوده. به قولی میگن هر چقدر پای آکادمیا رو از واقعیت بکشی بیرون همین میشه دیگه. وقتی کارهاشون نه بر مبنای کارآیی در دنیای واقعی قضاوت میشه و بیشتر توجه میشه که چقدر این مقاله تونسته یه سری استاد و دانشمند دیگر رو شاد و خوشحال کنه. من قشنگ احساس میکنم خیلی جاهای آکادمیا یجورایی رقابت شده سر ذوق‌زده کردن استادهای دیگر و شوک کردنشون که بگن  وای اینا عجب کار عجیب و غریبی کردن و چقدر خفنن. برای همین سعی میکنن ریاضیات رو تزریق کنن یا نتایج رو هی برجسته و عجیب جلوه بدهند در مقاله‌هاشون. بهتر نبود که پاشون به حقیقت‌ باز باشه؟ این وضعیت peer review به نظر من یکمی مشکل داره. این که یه سری ریسرچر تصمیم میگیرند کار یه ریسرچر دیگه خوبه یا بده. شاید بگید که خب این ایرادی نداره که. اما چرا ایراد داره خیلی هم ایراد داره.

ایرادش میدونید چیه؟ ایرادش اینه که مثلا فرض کنید شما یه صندلی میخواهید یه نجار براتون بسازه. حالا فرض کنید یه نجار یه صندلی براتون ساخته شما اگر اون صندلی به درد کاری که میخواستید نمیخوره یا اصلا دوستش ندارید و به نظرتون زشته حالا هر چقدر هم نجارهای دیگر بیان بگن عجب صندلی عجیب غریبی ساخته. کم کم این نجار اصلا میره به این سمت که یه چیزی بسازه که بقیه نجارها تعجب کنن که چطوری همچین چیزی ساخته. اما خب شما یه صندلی ساده میخواهید که روش بشینید و لذت ببرید ازش. اما کم کم شروع میکنه پیچیده کردنش و چیزای عجیب و غریب و احتمالا زیاد چیزایی که اصلا شما بهش نیاز ندارید رو بهش اضافه کردن. این به نظر من وضعیت فعلی آکادمیا هست. راه حلش هم البته سخت نیست. راه حلش اینه که آکادمیا باید فیدبک اصلیش رو از دنیای واقعی بگیره. 

آکادمیای فعلی دوست داشتنی نیست. یه سری دانشجوی دکترا که کار دیگری ندارند جز همین ریسرچ کردن و هدفشون اینه که تو همین دکترا حسابی تلاش کنند یه چیزی که بقیه دانشمندا رو ذوق زده کنند تحویل بدهند تا بتونند خودشون پست دکترا بگیرند و استاد بشوند. جز اینکه به جای انجام کاری در واقعیت میخواهند بقیه‌ی ریسرچرها رو ذوق زده کنند یه اشکال دیگر هم به کارشون وارده. ریسرچرها الآن یه سری جوان بیست و سه ساله هستند مثل خودم. اینها اصلا مسایل دنیای واقع رو ندیدند. طرف نرفته بشینه تو گوگلی مایکروسافتی ببینه که نمیشه یه سری کار رو جلو برد و نیاز بشه بیاد تحقیق کنه ببینه باید چیکار کنه. طرف ایده‌ای نداشته بخواد عملی کنه و براش تلاش کنه و ببینه چی میشه. طرف همینطور داشته درس میخونده و حالا میاد دکترا بگیره بره تو دنیای کار مثلا. خب این درست نیست دیگه. شما باید اول با واقعیت سر و کله بزنی و اونجا یاد بگیری و وقتی محدودیتای مدل‌‌هامون در کارهایی که میخواهیم در دنیای واقعی انجام بدهیم رو دیدی هست که میای و سعی میکنی که مدل بهتری پیدا کنی. 

در مورد جامعه:

من داشتم فکر میکردم چقدر خوبه کلا اینکه یه نفر نزدیک بشه به تصمیماتش و به دنیای واقعی. یه مثال دیگر هم ازش در چنته دارم. اون هم مثال آلودگی هوای تهرانه. وقتی هوای تهران آلوده شده بود دانشگاه‌ها رو مونده بودند تعطیل کنند یا نه. همه منتظر بودند یه بابایی در یه جایی از تهران که اصلا نمیدونیم کی هست تصمیم بگیره. اما فرض کنید به هر دانشگاه این اختیار داده میشد که خودش تصمیم بگیره که میخواد تعطیل کنه یا نه. میدونید خوبی این چی بود؟  پای رییس دانشگاه تو تصمیمش گیر بود. اگر تعطیل نمیکرد فردا که میومد دانشگاه باید دانشجوها رو میدید. دانشجوها میتونستید دم دفترش اعتراض کنند. میدونید حرفم چیه. حرفم اینه که هر چقدر کسی که تصمیم رو میگیره نزدیکتر باشه به نتیجه‌ی تصمیمش و به قولی پاش توش گیر باشه باعث میشه فیدبک رو هم بشه راحت‌تر بهش داد و هم خودش خیلی سریعتر و مستقیم‌تر فیدبک رو میگیره. این تازه فقط یکی از مزیت‌های این محلی سازی یا به قولی لوکالیسمه. مزیت‌هاش در عمل خیلی زیاد هست و توضیح دادنش درین متن نمیگنجه .

البته به صورت کلی میشه گفت لوکالیسم باعث میشه دعواهای ریز در همون سطح ریز حل بشوند و هر چیزی میشه در مقیاس کوچکتری حل بشه به سمت بالاتری از سیستم هل داده نشه. این مزیت‌های زیادی داره. یکیش اینه که سر اون بالا خلوت میشه برای چند تصمیم بزرگ و یکی دیگش اینه که دعواهای ریز تبدیل به دعواهای بزرگتر نمیشوند. همون وقتی ریز هستند مطرح میشوند و حل میشوند. اما گزینه‌ی دیگر اینه که اینا رو هم جمع میشوند و یهو میترکند. البته این رو حتی در دوستی و ازدواج و همه چی میگفتند که کلا بحثای ریز رو همون وقتی ریز هستند بکنید و نذارید بزرگ بشه و بترکه که خیلی بد میشه. این لوکالیسم یکی از خوبیای دیگش اینه که این مسایل رو حل میکنه. برای همین شورای آپارتمان و شهر و اینا نیازه. اما با دست بازتر خیلی بهتره. همونطوری که هر سلول بدن ما از مغز دستور نمیگیره و مغز کلیت کار دستشه. اما نمیتونه به هر سلول سفید مثلا دستور بده که چیکار کن. نمیشه اصلا. بگذریم.


حرف آخر:

خلاصه که داشتم میگفتم. فیدبک رو آدم بهتره از دنیای واقعی بگیره و عملکرد آدم‌ها. اما میدونم گاهی خیلی سخته قبول کردنش. میدونی چقدر سخته قبول کردن اینکه کسی که دوستش داری دوستت نداره؟ باور کن میفهمم و میدونم چقدر آدم دوست داره دروغ و دلنگ ببافه برای این که به خودش بقبولونه که اینطوری نیست. ولی خوب همینه که هست دیگه. نمیدونم. همینه که هست جواب خوبی نیست. یعنی خب میدونی استدلالی توش نداره. یه حرف همینطوری خالیه. چی بگم که خالی‌تر بشی؟ نمیدونم. راه و رسم بهتر شدن رو بلد نیستم اما خب شاید آدم اگر امیدهای واهی رو بریزه دور و راهای اشتباه رو نره بتونه یه روزی راهای درست رو بره. البته اشتباه نکن. من نمیگم اون چیزی که من میگم راه درسته. نه. من فقط نظرم رو گفتم. بهش گوش کن. ببین به نظرت منطقی هست یا نه. واقعیتش اینه که 
 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۹ ، ۰۰:۳۲
میلاد آقاجوهری

من آخرش هم نفهمیدم اندازه‌ی قلمم رو چند بذارم رو این وبلاگ خوبه! همین هم دردسره‌ها. تهش برای همینه این ویرگول اینا میگیره کارشون. البته من خیلی همدل نیستم باهاشون. من با اینکه اون ویژگی‌های فردی حذف میشه کاملا مشکل دارم. مثلا قالب و این‌ها. کاش یکمی بذارن آدم شخصی‌سازی کنه. خب بگذریم حالا از ویرگول و این حرف‌ها. 

دلم می‌خواهد یکم از چیزی بنویسم که این روزها ذهنم رو مشغول کرده. البته کم. نمیدونم. اما کلا به خاطر اینکه این چند ماه یه جاهاییش خیلی بهم فشار وارد شد برای انجام کارهام اما یه جاهاییش بسیار منتظر بودم و اصن جلو نمیرفت شاید بهتر این حرف رو فهمیدم. چه حرفی؟‌در ادامه میگم.

 

داشتم سنکا رو مطالعه میکردم. یه کتابی داره به نام «در مورد کوتاهی زندگی». البته حقیقتش فکر کنم اینا شاید یه نامه‌ای برای کسی بوده یا مقاله‌طوری و دقیق نفهمیدم چطوریه. آخه اون زمان‌هاکه میشه هزاران سال پیش(فکر کنم حدود دو هزار سال پیش. مال زمان امپراطوری رومه طرف) شاید اینطوری نبوده که راحت کتاب بنویسن. حالا بگذریم. ایشون یه جاییش میگه اون کسی که کلا نمیتونه بشینه به گذشته‌اش فکر کنه انگار اصلا خیلی زندگی نکرده و در واقع فقط وجود داشته. میگه فرضی کنید زمان یه آبی هست که هی میریزه تو ظرف ذهن ما برای اینکه این ظرف پخته بشه یا پرآب بشه و کامل بشه. حالا میگه کسی که اصلا نمیتونه به گذشته‌اش فکر بکنه و وقایع رو بخاطر بیاره(حالا شاید مثلا بخاطر اینکه یادش رفته یا براش دردناکه یادآوریش یا هر چی) ذهنش مثل یه ظرف سوراخه. هیچ‌چیزی ازین زمان عایدش نمیشه. اما کسی که بشینه فکر کنه و پندهاش رو بگیره هی ذهنش پر میشه و این حتی یه عمر کوتاه هم براش کلی پرحاصله.

 

البته من مونده‌ام حقیقتش. چون مثلا یه سری هم میگن که خب گذشته میتونه پابند آدم بشه و جلوی جلو گرفتنش رو بگیره. چطور این دو جمله در کنار هم قرار میگیرن؟ چرا هر دو شون به نظر منطقی میان اما انگار با هم مشکل دارند؟

 

من راستش به این سرعت و همیشه متصل بودن آدم‌ها که فکر میکنم خیلی دلزده میشم. احساس میکنم دقیقا همینه که یه جریانی از اطلاعات جدید و آدم‌های جدید رو میریزه تو مغز آدم که همینطور بیان و رد شن و تموم نشن. حتی میگن دیگه. میگن مثلا شما میتونی اسکرول کنی بدون تمام شدن. مثلا اکسپلورر اینستاگرام. یعنی میتونی همینطوری یه جریان از اطلاعات رو بریزی تو مغزت. اما خب مشکل اینه که اگر یه روشی برای فکر کردن بهش و وقت گذاشتن براشون نداشته باشی تهش هیچ‌چی نمیمونه برات.

 

اما خب این دو تا جمله چطوری بهم وصل میشن؟ من به نظرم بحث سر اینه که اصلا اگر نشینی به گذشته فکر کنیو سنگاتو باهاش وا بکنی اینطوریه که پابندت میمونه. یعنی تنها راه باز کردن پابند گذشته اینه که درس‌هاش رو بگیری. چون خود گذشته که نمیافته دنبال ماها. اون اشتباهات و اینا هستن که در واقع تو مغز ما جا خوش کرده‌اند و دوباره تکرار میشوند که بیچارمون میکنند. البته این حرف هم مشکلاتی داره دیگه. مثلا اگر کسی اتفاق بدی براش افتاده باشه و هر روز بهش فکر کنه و بخاطرش بیچاره شه باید چیکار کنه؟ نمیدونم. فکر میکنم راهش اینه که باید بشینه و با استفاده از ابزار اون اتفاق خودش رو بشناسه حسابی و وقتی شناخت یهو باز میشه روحش و دیگه راحته با اون قضیه. حالا اینم یه نگاه منه دیگه. همین قضیه‌ای که برای من رخ داد این پنج ماه باعث شد کلی بیشتر خودمو بفهمم و بشناسم. از محدودیت‌هام تا توانایی‌هام. حالا باز هم بگذریم.

 

اما خلاصه داشتم فکر میکردم به این سرعت وحشتناکی که زندگی رو فرا گرفته. انگار کل هدفه شده این مصرف کردنه اما لذت بردن ازش و تفسیر کردنش و درک کردنش دیگه نه. فقط مهمه که از توییتی به توییت دیگر بپری. از عکسی به عکس دیگر بپری. از لینکی به لینک دیگر. از خطی به خط دیگر. از چتی به چت دیگر. از کانالی به کانال دیگر. از ساعتی به ساعت دیگر.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۵۲
میلاد آقاجوهری

مدتی هست که کمتر می‌نویسم. گفتم بیام و یه سلامی بکنم. برایتان چند عکس از مهره‌های زیبا آوردم که با اون‌ها دست‌بند قراره درست بشه. این عکس‌ها شما رو یاد چی‌ها می‌اندازند؟ برام بنویسید. نظر خودم رو هم آخر همین متن نوشتم:

 

ااین‌ عکس‌ها به ترتیب من رو یاد ماهی‌های قرمز توی حوض، برگ‌های پاییزی روی چمن‌ها، ابرها در آسمان، و برگ‌های پاییزی روی چمن‌ها به همراه گل‌های بنفش می‌اندازند! نظر شما چیه؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۸ ، ۱۸:۰۴
میلاد آقاجوهری

مدتی است که در شبکه‌های اجتماعی مثل تلگرام و توییتر می‌بینم که دوستانم ویدیوهایی را ارسال می‌کنند که در آن‌ها از رهگذران کوچه‌ها و خیابان‌های شهری(که معمولا تهران یا اصفهان است) سوال‌هایی پرسیده می‌شوند و گزیده‌هایی از پاسخ‌های این رهگذران به ما نشان داده می‌شوند. 

 

 احتمالا اگر با این نوع از محتوا روبرو شده باشید، متوجه منظور من شده‌اید. سوال‌ها هم از شیر مرغ هستند تا جان آدمیزاد،‌ازکتاب خواندن و نخواندن هستند تا نظر مردم در مورد شبکه‌های اجتماعی و تاثیرات آن‌ها بر سلامت روان، تا موافق بودن یا نبودن با یک ایده و عقیده و تا نظرات مردم درباره‌ی زندگی عاطفی‌شان و وضعیت روابط دختر و پسر و مشکلات اقتصادی‌شان و صرفه‌جویی کردن و نکردنشان و موافقت یا عدم موافقتشان با کنکور و غیره. من در این نوشته می‌خواهم یکی از نگرانی‌هایم را در مورد این نوع ویدیوها با شما به اشتراک بگذارم تا با هم‌دیگر کمی به آن فکر کنیم.

 

 

نگرانی من: ما در حال دیدن یک گزینش هستیم، اما این گزینش بودن را ذهن ما نمی‌فهمد و ما از روی آن‌ به صورت ضمنی نتایج آماری می‌گیریم:

 

 آقا فریدون، که یک شخصیت خیالی است، از سهامداران بزرگ یک شرکت سیگارسازی است. فریدون دوست دارد که مردم در جامعه به کشیدن سیگار تشویق شوند و افراد بیشتری سیگار بکشند و آن‌هایی هم که سیگار می‌کشند، با خیال راحت سیگار بیشتری بکشند. دلش هم می‌خواهد که با ساختن یک ویدیو از مردم نظرسنجی کند و در نهایت این ویدیو به صورتی باشد که مردم چهره‌ای دلپذیر از سیگار کشیدن ارایه دهند و معتقد باشند که در نهایت زندگی‌شان بعد از سیگار از زندگی‌شان قبل از سیگار بهتر بوده است. مشخص است که یکی از روش‌های پیش روی آقا فریدون این است که از افرادی ساختگی بخواهد که دیالوگ‌هایی از پیش تعیین شده و با آب و تاب در مورد آرامش ناشی از سیگار کشیدن و دروغین بودن مضرات ادعا شده توسط دیگران بخوانند. البته شاید ویدیوی آقا فریدون ویدیوی پر آب و لعابی در بیاید اما اگر یکی از این بازیگرها بعدها ساختگی و دروغین بودن ویدیو را لو بدهد، اعتبار آقا فریدون به شدت خدشه دار می‌شود. پس بهتر است به فکر یک حرف راست اما با پیامی دروغ باشد! یعنی بهتر است که راستی بگوید که از آن  استنتاج‌های دروغین و خطرناک شود. به نظر شما چه راستی بگوید بهتر است؟ آقا فریدون اینجا با یکی از این شرکت‌های ویدیوسازی تماس می‌گیرد و از آن‌ها می‌خواهد که فکر چاره‌ای برای او باشند و به آن‌ها پیشنهاد رقم‌های بزرگ مالی می‌دهد: شرکت «شیره‌برسرمالان»!

شرکت شیره‌برسرمالان نمی‌تواند از خیر پیشنهاد چرب و نرم آقا فریدون بگذرد و برای همین به فکر ساخت ویدیویی راست اما دروغین می‌افتد که نه دروغ گفته باشد و اعتبار شرکت خراب شود و هم آقا فریدون راضی شود و پیشنهاد هنگفتش را به شیره‌برسرمالان پرداخت کند. فیلمبردار شرکت، آقا مهدی، و مجری‌شان، آقا کیانوش که صدایی زیبا و دل‌نشین دارد، دوربین را برمی‌دارند و با صد نفر که سیگاری هستند مصاحبه می‌کنند. از آن‌ها می‌پرسند که به نظر شما زندگی‌تان قبل از سیگار کشیدن بهتر بود یا بعد از آن؟ آیا سیگار کشیدن کمکی در زندگی به شما کرد؟

فرض کنید از جمعیت سیگاری‌های ایران نود و پنج درصد آن‌ها معتقدند که در نهایت سیگار کشیدن به ضررشان تمام شده و اعتیادی مضر است که بدبختانه دوری کردن از آن برایشان ممکن نیست. هم‌چنین، پنج درصد معتقد هستند که سیگار باعث آرامش روانشان شده و مضرات سلامتی آن را یا نشنیده‌اند یا به نظرشان به شدتی که تبلیغ می‌شود نیست. این افراد مثال می‌زنند که فلانی هفتاد سال عمر کرد و تا آخر عمر هم مثل یک خان یک پاکت سیگار می‌کشید و نه سرطان ریه گرفت و نه سکته‌ی قلبی کرد.

با تمام این فرضیات، پس اگر پنج درصد جامعه‌ی سیگاری‌ها معتقد باشند که سیگار برایشان مفید بوده است، اگر آن‌ها با صد نفر مصاحبه کنند، حدود پنج نفر را دارند که موافق سیگار کشیدن و مضرات آن بوده‌اند و نود و پنج نفر هم حرف‌هایی بر علیه سیگار کشیدن زده اند(البته این محتمل‌ترین نتیجه است،‌ نتایج دیگر تا حدی نزدیک به همین هستند، اما برای کاستن از پیچیدگی ریاضی متن از این بحث‌های دقیق ریاضی که ما را از اصل بحث دور می‌کنند می‌گریزم. یک خواننده‌ی تیزبین به خودی خود متوجه منظور من خواهد شد.)

حالا شرکت شیره‌برسر‌مالان چطور با این پنج نظر موافق سیگار و نود و پنج نفر مخالف سیگار ویدیوی تاثیرگذاری برای آقا فریدون بسازد؟ این شرکت می‌تواند یک ویدیو بسازد که در آن فقط نظرات این پنج نفر مخالف حضور دارد. اما مدیر شرکت شیره‌برسرمالان فکر نمی‌کند که اینطوری بتواند مردم را به درستی گول بزنند، به هر حال همه می‌دانیم که حداقل افرادی در جامعه هستند که با سیگار مخالفند،‌پس ساختن چنین ویدیویی داد بینندگانش را در می‌آورد و ممکن است در نهایت آبروی آقا فریدون و شرکت شیره‌برسرمالان بریزد. برای همین مدیر شرکت اندیشه‌ی دیگری می‌کند.

 

او پنج نفری که سیگار را تبلیغ کرده‌اند را در ویدیو قرار می‌دهد و همراه آن‌ها پنج نفری را قرار می‌دهد که با سیگار مخالف هستند. حالا معجون بهتری دارد. در ویدیو ده نفر هستند نظر می‌‌دهند و نیمی از نظرات هم مثبت است. بنابراین هر کس این ویدیو را ببیند، اولا راضی خواهد بود که در هر حال هم افرادی هستند در جامعه که از مضرات سیگار گفته‌اند و هم افرادی هستند که نظرات مثبتی دارند و البته این پیغام منتقل خواهد شد که در این نظرسنجی از مردم! نیمی از افراد از سیگار دفاع کرده‌اند! چیزی که احتمالا با شهود اولیه‌ی ما چندان سازگار نیست اما شاید چندان هم داد ما را در نیاورد. البته شاید آقای فیلم‌ساز بخواهد از ترکیب چهار نظر مثبت و شش نظر منفی استفاده کند اما به هر حال به صورت ضمنی اعدادی همانند پنجاه و چهل و سی درصد در مورد درصدی از جمعیت که موافق سیگار هستند تبلیغ می‌شود، اعدادی که به شدت از واقعیت فاصله دارند. حالا سیگاری‌ها با خیال راحت‌تری سیگار می‌کشند، احساس می‌کند که مضرات آن‌طورها هم که تبلیغ می‌شوند نیستند. البته فیلم‌ساز ممکن است از این حریص‌تر باشد و مثلا نظر پنج نفر موافق را بگذارد و دو نفر مخالف، اما احتمالا داد همه در می‌آید. اما به هر حال آقا فریدون راضی است. مصاحبه‌ها واقعی هستند و حالا مردم راحت‌تر، با وجدانی آسوده‌تر و بیش‌تر سیگار می‌کشند.

 

این نگرانی اول من بود. این که فراموش کنیم در حال دیدن یک گزینش هستیم که الزاما سهم نظرات مردم در آن با سهم نظرات مردم در دنیای واقعی یکسان نیست و ممکن است تفاوت‌های شدید داشته باشد.

 

یادم هست که شخصی بود که در اینستاگرام کلیپ‌هایی می‌گذاشت که در آن‌ها ادعا می‌‌کرد می‌تواند ذهن مردم را بخواند. مثلا از اشخاص می‌خواست یک عدد بین یک تا بیست را روی کاغذی بنویسند و در صندوق بیاندازند، سپس او حدس می‌زد چه عددی را نوشته‌اند و در همه‌ی موارد هم درست بود. چهار پنج مورد هم نشان می‌داد از ذوق زدگی مردم از حدس‌ زدن این فرد. البته دستورالعمل ساختن‌ این ویدیوها ساده است، از دویست نفر همین کار را بخواه و هر بار یک عدد تصادفی بگو. به هر حال پنج شش موردی درست در‌می‌آید. آن‌ها را پشت هم بچین و ادعا کن که یک ذهن‌خوان برجسته‌ای. از این موارد ویدیو‌ها کم نیست.

احتمالا شما هم ویدیو‌هایی را دیده‌اید که در آن‌ها پاسخ مردم به سوالی مشخص بسیار عجیب و غریب است. مثلا در مورد وضعیت روابط عاطفی مردم، نظراتشان، فرهنگشان و غیره. اینجا باید همیشه دقت داشته باشیم که حتی خود ویرایشگر ویدیوها هم احتمالا چون می‌خواهد ویدیویی جذاب بسازد، نظرات شدید‌تر و شوکه‌کننده‌تر را نشان خواهد داد و البته همیشه باید در نظر داشته باشیم که سازنده‌ی ویدیو ممکن است در پی تلقین ضمنی نظرات خودش در آن ویدیوها باشد و کسانی که آن نظرات را ابراز کرده‌اند بیشتر و پرتعداد تر از توزیع واقعی آن در تلویزیون نشان دهد. 

 

پی‌نوشت: البته آنچه مطرح کردم یک نگرانی است. منظورم من این نیست که تمام ویدیوها همین کار را می‌کنند، بلکه منظور من این است که ما هنگام مصرف چنین محتواهایی باید کاملا هشیار باشیم! البته اگر صادق باشم به نظر من گاهی بهتر است این ویدیوها را نبینیم و اگر نیاز به آمار داریم از روش‌های صحیح آماری، در ابعاد گسترده‌تر استفاده کنیم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۸ ، ۲۰:۳۵
میلاد آقاجوهری
  • عمیقا متاسفم.
  • درکت می‌کنم.
  • همدردی صمیمانه‌ی من را بپذیرید.
  • خیلی ناراحت شدم.

هر از گاهی، وقتی با رویدادی ناگوار در زندگی به ناچار هم‌مسیر می‌شویم، این جملات را می‌شنویم. وقتی اتفاقی تلخ بر زندگی یکی از دوستانمان، نزدیکانمان یا آشنایانمان سایه می‌اندازد هم این جملات را از گنجینه‌های غنی احساسات خود برداشت می‌کنیم و سخنمان را به آن‌ها مزین می‌کنیم. جواهراتی البته پلاستیکی و بی‌درخشش.

 

همدردی عمیق که عزیز من گفته نمی‌شود، درک‌کردن و فهمیدن که به زبان نمی‌آید. این‌ها دیده می‌شوند. اصلا نیازی به گفتن و نوشتن‌شان نیست. همدردی صمیمانه وقتی است که می‌رویم و اگر دوستمان مادرش را از دست داده بغل می‌کنیم، کارهایی را که دارد برایش ساکت و بی‌صدا انجام می‌دهیم و اگر نیاز به شنیده شدن دارد دو ساعتی سکوت می‌کنیم و می‌شنویم، خانه‌‌اش را مرتب می‌کنیم و به او اطمینان می‌دهیم که اگر نیاز به صحبت کردن دارد ما همیشه پیش او هستیم. این جملات پلاستیکی برای هم‌دردی نکردن و بار هم‌دردی کردن را از دوش خود برداشتن هستند. همدردی واقعی وقتی است که دوستمان کارش را از دست داده، برایش دنبال کار بگردیم و بپرسیم و جست و جو کنیم و به او یاد بدهیم کجاها از نظر ما ممکن است کارش را راه بیاندازند. جملات زیبا‌ی مصنوعی و تکراری را که هر کسی می‌تواند لقلقه‌ی زبانش کند. این‌ها برای کسی است که ما را از دور می‌شناسد و انتظاری بیش‌تر از همین سطح توجه از او نمی‌رود. 

 

همانطور که عشق واقعی در «من عاشقت هستم‌ها» دیده نمی‌شود، در کمک کردن‌ها وقتی خودمان در سختی هستیم، شب‌زنده‌داری‌ها و نوشته‌های بدیع و با حوصله دیده می‌شود. همانطور که شجاعت و خستگی‌ناپذیری اعلام نمی‌شود، بلکه زیر فشارها و سختی‌ها آزمایش می‌شوند. همانطور که علم‌آموزی و دانش‌جویی در شب‌های بی‌خوابی و در آزمایشگاه بیدار شدن‌ها و لای کتاب‌ها فرو رفتن و چک‌نویس‌ها را یکی پس از دیگری پر کردن و پرس و جو و به این در و آن در زدن دیده می‌شود، نه در درس‌خواندن‌های دورهمی در کافه‌های مجلل و استوری‌های اینستاگرامی متعاقبشان.

 

 احساسات عمیق در نوشته‌ها و گفته‌ها در قالب کلماتی چون عشق و هم‌دردی و هم‌دلی و شجاعت و صمیمانه رسوب نمی‌کنند، آن‌ها در گفته‌های عادی و اعمال و کارهای ما جاری می‌شوند. هم‌دردی ما سرریز می‌کند در تلاش‌هایمان برای خلاص کردن عزیزمان از مشکلاتی که برایش پیش‌ آمده، از تلاش برای فکر کردن برای راه‌حلی برای او، از گذاشتن ساعاتی وقت و شنیدن حرف‌های او، وگرنه لغزاندن دست‌ها بر روی دکمه‌های کیبرد برای نوشتن جملاتی تکراری که بارها و بارها شنیده‌ایم از پس هر نا‌اهلی برمی‌آید. 


 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۱ ۰۹ مهر ۹۸ ، ۱۹:۵۱
میلاد آقاجوهری

آیا هیچ‌گاه می‌توان همدلی کرد؟ آیا ما می‌توانیم همدلی و همدردی کنیم، وقتی خودمان مبتلا نیستیم؟


فرض کنید یک نفر که شما نمی‌شناسیدش مبتلا به بیماری‌ای سخت، مثلا سرطانی سخت و پیچیده یا دیابتی شدید، شده باشد. آیا می‌توانید با او همدردی کنید؟ البته شاید بپرسید که منظور من از همدردی و همدلی چیست؟ منظورم نوعی از همدلی و همدردی است که طرف مقابل احساس کند که ما احساسات او را همانگونه که هست می‌فهمیم و درد و رنجش، امیدواری و نا‌امیدیش، ترس‌ها و نگرانی‌هایش را همان‌طور که هست می‌فهمیم. نوعی از همدلی و همدردی را می‌گویم که وقتی به شخص می‌گوییم که او را می‌فهمیم و عمیقا متاسف هستیم، او صداقت را در چهره‌ی ما ببیند و لحظه‌ای احساس کند که ما در دردش شریک هستیم، نه اینکه آن چه گفته‌ایم جمله‌ای پلاستیکی و مصنوعی و ابراز تاسفی نمایش‌وار و عروسکی به صرف حفظ آداب و ادب بوده است. آیا می‌توانید برای لحظاتی آنقدر احساسات او را عمیق در ذهن خود بازسازی کنید، گویی که جای او هستید و این اتفاق برای خودتان افتاده است و با صداقت این احساس خود را برای او بیان کنید؟
فرض کنید گل‌چهره مبتلا به بیماری‌ای است که درد زیادی را تحمل می‌کند و احتمال کمی برای رهایی از آن دارد. آیا ما که به آن بیماری مبتلا نیستیم می‌توانیم با گل‌چهره همدردی و همدلی کنیم؟ می‌توانیم واقعا درد او را احساس کنیم و این را به گونه‌ای به او منتقل کنیم که احساس کند از دردش کاسته شده و آن را با ما قسمت کرده‌ است؟ 

 


از نظر من بسیار دشوار است. اگر ما درد سوختگی شدید را تحمل نکرده باشیم، وقتی که پوست، اعصاب و روان ما در آرامش کامل هستند و سیستم عصبی ما دایما در حال ارسال سیگنال‌های سوختگی و سوزش نیستند، چطور می‌توانیم با کسی که سوختگی شدید دارد هم‌دردی کنیم؟ یا وقتی چهر‌ه‌ی‌مان توسط یه سوختگی زیبایی قدیم خودش را از دست نداده، چطور می‌توانیم حال کسی را که در یک آتش‌سوزی چهره‌اش آسیب دیده است بفهمیم؟ احتمالا وقتی به او می‌گوییم که «من عمیقا از این که این اتفاق برای شما افتاده است ناراحتم.» حتی شاید او احساس بسیار بدی نسبت به ما پیدا کند. او فکر می‌کند که ما نمی‌توانیم عمیقا احساس او را احساس کنیم گویی که این اتفاق برای ما افتاده است، ما صورتی سالم و پوستی سالم داریم. 


از نظر من، حتی مساله از این هم پیچیده‌تر است. ما اگر قبلا هم اتفاقی که برای شخصی افتاده است را تجربه کرده‌باشیم، درد و رنج آن لحظات برای ما به سختی قابل بازیابی حقیقی و دوباره است. همه‌ی ما احتمالا لحظاتی را در زندگی تجربه کرده‌ایم که بسیار گشنه بوده‌ایم یا در مکانی عمومی نیاز به دست‌شویی داشته‌ایم یا بسیار خسته‌بوده‌ایم اما نمی‌توانسته‌ایم بخوابیم و یا قلبمان شکسته است، همین الآن سعی کنید که احساسات آن زمان را به صورت عمیق به خاطر بیاورید. آیا می‌توانید؟ آیا می‌توانید درماندگی، خستگی، استیصال، درد و رنج آن لحظات را برای چند دقیقه تجربه کنید؟ من فکر می‌کنم وقتی به خاطر آوردن آنچه تجربه کرده‌ایم، انقدر دشوار است، احساس کردن آنچه تجربه نکرده‌ایم،‌ بسیار دشوارتر خواهد بود. گاهی شاید نهایت هم‌دردی این باشد که بفهمیم نمی‌توانیم درد و رنج شخص دیگری را آن‌طور که باید و شاید بفهمیم.
 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۶:۴۴
میلاد آقاجوهری

خاطراتم زنده شده‌اند. توی اتاق کوچک دانشکده کنار لابی خودم و آریا را می‌دیدم که پروژه‌ی کامپایلرمان را می‌زدیم و خوراک جوجه‌ی با استخوان ر ا بدون قاشق و چنگل می‌خوردیم. اینجا با رسول دور میز لابی دور می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. سوار ماشین کیانوش شدم و رفتیم خوابگاه برای خواندن درس طراحی زبان‌های برنامه‌نویسی برای پایان‌ترم. درسی که از آن اندک‌مقداری بلد بودیم. اینجا لب پنجره می‌نشستیم و با دوستانمان راجع به دنیا و زندگی صحبت می‌کردیم. یادش بخیر. روزی که اثاث را از طبقه‌ی چهارم کشیدیم و آوردیم به طبقه‌ی دوم آن یکی ساختمان. اینجا، سوار می‌شدم و می‌رفتم برای ترمینال بیهقی برای رفتن به اصفهان و دیدن خانواده. پدرم اینجا، نزدیک ترمینال کاوه،‌ من را سوار می‌کرد و به خانه می‌برد و یادش بخیر گاهی خودم پیاده می‌آمدم و بعد به من اعتراض می‌شد که پیاده خطرناک است نصف شبی. 

 

در آغوش می‌گیرمشان. آغوش‌هایی که هرگز کافی نیستند.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ شهریور ۹۸ ، ۱۵:۰۷
میلاد آقاجوهری

اینجا من در مورد موضوعی نوشتم که ذهنم را مدت‌ها به خودش مشغول کرده بود و آن هم این بود که چرا بعضی بازی‌ها اگرچه امیدریاضی شان مثبت است اما دوست نداریم انجامشان بدهیم و به این ترتیب سری «چطور با آمار و احتمال خودمان را بفریبیم» خلق شد!

می‌خواهم از یک چالش ذهنی دیگرم برای شما بنویسم که هنگام خواندن کتاب «پادشکنندگی» برایم بسیار شفاف شد و دلم می‌خواهد آن را با شما در میان بگذارم و آن‌هم در مورد نقاط ضعف و قوت نگریستن به میانگین‌هاست. بنابرین لطفا با من بیایید تا سری به کشور «میانگین‌بین‌ها» بزنیم. کشوری که مردمش تنها به میانگین‌ها دقت می‌کنند. به معدل‌‌ها، میانگین برتر بودن اقتصادشان در دنیا و میانگین همه چیز.

البته باید دقت کنیم که مردم کشور میانگین‌بین‌ها از اول این اسم عجیب و غریب را برای کشورشان انتخاب نکرده بودند. آن‌ها پس از آشنایی با میانگین گرفتن بسیار ذوق زده شدند و فکر می‌کردند راه به‌روزی و پیشرفت را پیدا کرده بودند و آن چیزی نبود جز بهبود میانگین‌ها و نگرستن به میانگین همه‌چیز در دنیا.

یکی از مشکلات مردم این کشور ورزش نکردن بود و برای همین مدیران این کشور تصمیم گرفتند با کسب یک مقام خوب در المپیک باعث تشویق مردمشان به ورزش کردن بشوند و از آن‌جا که تنها به میانگین‌ها اهمیت می‌دادند تصمیم گرفتند میانگین رتبه‌ی‌شان از تمام کشورهای دیگر بهتر باشد.

پس از دو سال تلاش و سختی‌کشیدن وزیر ورزش کشور میانگین‌بین‌ها برای بهبود میانگین رتبه‌ی کشورشان در ورزش‌ها، المپیک سال ۲۰۲۰ برگزار شده است و ورزشکاران کشور میانگین‌بین‌ها در ۲۸ رشته‌ی المپیک تابستانی شرکت کرده‌اند و میانگین رتبه‌‌ی آن‌ها در این ۲۸ مسابقه ۵ شده است، یعنی اگر رتبه‌های آن‌ها را در ۲۸ رشته جمع بزنیم و سپس بر ۲۸ تقسیم کنیم به عدد ۵ می‌رسیم. این میانگین بسیار عالی است و در واقع بهترین میانگین در میان میانگین تمام کشورها‌ی دیگر است.( البته فرض کنید که این یک المپیک ساده شده است و در هر رشته تنها یک رتبه‌بندی و یک مدال داریم و بنابراین ۲۸ مدال طلا و ۲۸ مدال نقره و ۲۸ مدال برنز بیشتر نداریم). اما چیزی که موجب حیرت وزیر ورزش کشور میانگین‌بین‌ها شده بود این بود که آن‌ها هیچ مدالی دریافت نکردند و در واقع یکی از ضعیف‌ترین نتایج را در میان کشورهای دیگر به دست آوردند و مردم کشور از ورزش و ورزشکاری بسیار سرخورده شدند زیرا کاروان آ‌ن‌ها بدون هیچ مدالی به خانه برگشت.

اما چرا؟ هیاتی دور یک میز چوبی بزرگ جمع شدند و به بررسی مساله پرداختند. وزیر ورزش بلند شد و عرقش را از روی صورتش پاک کرد و گفت: «آقایان و خانم‌ها، همان‌طور که در جدول‌ها مشاهده می‌کنید ما در تمامی ورزش‌ها رتبه‌ی ۵ را کسب کرده‌ایم و بنابراین میانگین رتبه‌ی‌مان در تمام ورزش‌ها ۵ شده است که در میان تمام کشورها بهترین رتبه است. اما در المپیک تنها به رتبه‌های اول تا سوم مدال اهدا می‌شود. ما اگر مدال می‌خواهیم،‌باید روی رشته‌هایی که در آن‌ها استعدادهای طبیعی داریم تمرکز کنیم. کاری که من می‌کردم این بود که وقتی در شنا استعداد فوق‌العاده‌ای داشتیم اما در دویدن استعداد کمی داشتیم، بیشتر بودجه را به دو و میدانی اختصاص دادم و بودجه را از شنا گرفتم تا میانگین بهتری خلق شود. من فکر می‌کنم این توجه شدید به میانگین کورکننده‌ شده است. اگر ما در ۱۴ رشته رتبه‌ی اول و در ۱۴ رشته‌ی دیگر رتبه‌ی ۹ را کسب کرده بودیم، الآن ۱۴ مدال طلا داشتیم و یکی از کشورهای پرافتخار این دوره مسابقات بودیم اما باز هم میانگین رتبه‌‌هایمان ۵ بود. من فکر می‌کنم این توجه کور‌کننده‌ی ما به میانگین موجب اشتباهات زیادی در تصمیم‌گیری‌های ما شده است. توزیع رتبه‌هاست که در اینجا تعیین کننده است و نه رتبه‌ها». آرام روی صندلی‌اش نشست. اعضای جلسه با حیرت به او نگاه می‌کردند. انگار فحش یا حرف بدی زده بود. آن‌ها عادت داشتند تنها به میانگین‌ها فکر کنند. یعنی چه که ۱۴ رتبه‌ی یک و ۱۴ رتبه‌ی ۹ با ۲۸ رتبه‌ی ۵ فرق دارد؟ مگر میانگین رتبه‌ها در هر دو یکسان نیست؟

در میان سکوت همه‌ی اعضا، وزیر آموزش و پرورش بلند شد و راست ایستاد و با لحنی محکم و قاطع گفت:«من فکر می‌کنم ما در آموزش و پرورشمان هم همین خطا را مرتکب شده‌ایم، ما تنها به معدل دانش‌آموزان اهمیت می‌دهیم. اما دانش‌آموزی که در درس موسیقی نمره‌ی ۲۰ می‌گیرد و در درس ریاضی نمره‌ی ده،‌ به نظر من آینده‌ی روشن‌تری از دانش‌آموزی دارد که در هر دو درس ۱۵ گرفته است زیرا یکی یک استعداد خارق‌العاده‌‌ی موسیقی دارد که می‌تواند به یکی از نوازنده‌های برتر کشور تبدیل شود و احتمالا نیاز چندانی به استعداد خارق‌العاده در ریاضی ندارد و اما دیگری در هر دو متوسط است و نه نوازنده‌ای مشهور می‌شود و نه استعداد دل‌چسبی در ریاضی دارد که بتواند مهندسی خارق‌العاده شود یا ریاضی‌دانی برجسته. عزیزان، میانگین می‌تواند گمراه‌کننده باشد. زیرا گاهی اوقات وقتی در یک زمینه خارق‌العاده هستی دیگر تنها حداقلی از زمینه‌های دیگر کفایت می‌کند. برای یک موسیقی‌دان برجسته، دانستن ریاضیات در حد جمع و تفریق درآمد کنسرت‌هایش یا زمان رسیدن به کنسرت‌هایش کفایت می‌کند. ما با میانگین‌نگری بسیاری از استعدادهای جوانان را سرکوب کرده‌ایم و احتمالا یک جوان با استعداد موسیقی برجسته را مجبور به کار روی فیزیک و ریاضی کرده‌ایم!»

حالا همه جرات پیدا کرده بودند. یکی از این می‌گفت که وقتی کشورشان بهترین منابع را برای کشاورزی و توریست دارد چطور با تمرکز بر میانگین‌نگری رتبه‌ی چیزهای مختلف تصمیم گرفته بودند در پوشاک که در آن ضعف داشتند هم وارد شوند و سرمایه‌ی زیادی هدر شده بود و حالا در هیچ‌چیز برجسته نبودند. او می‌گفت زمانی که کشورشان یک مرکز مهم توریستی بود درآمد زیادی از توریست‌ها داشتند اما وقتی می‌خواستند در زمینه‌ی پوشاک هم وارد شوند اگرچه در هر دو به صورت میانگین بهتر هستند اما درآمدشان کمتر شده است زیرا در هیچ‌چیزی شاخص نیستند. می‌گفت که سود وقتی در زمینه‌‌ای بهترین هستی و در زمینه‌ای ضعیف می‌تواند بسیار بهتر از وقتی باشد که در هر دو متوسط هستی.

یکی از اعضا که کمی ریاضی می‌دانست از این صحبت می‌کرد که آن‌ها بسیاری از جاها میانگین تابع چند مقدار را با تابع میانگین چند مقدار اشتباه گرفته‌اند. او میگفت اگر درآمد شخص حاصل کیفیت کار او در چند زمینه باشد درآمد او بیشتر نزدیک به جمع سود حاصل از هر استعدادش است تا سود حاصل از میانگین اسعدادش در زمینه‌های مختلف. در واقع به زبان ریاضی او می‌گفت که ما خیلی از مواقع توسط میانگین‌ها گمراه شده‌ایم زیرا:

میانگین تابع چند مقدار الزاما مساوی تابع میانگین چند مقدار نیست، مخصوصا وقتی تابع مورد نظرمان به کمی بیشترها ممکن است خیلی پاداش بدهد، مثل المپیک که به رتبه‌ی ۴ هیچ نمی‌دهد و به رتبه‌ی سوم مدال برنز می‌دهد
میانگین تابع چند مقدار الزاما مساوی تابع میانگین چند مقدار نیست، مخصوصا وقتی تابع مورد نظرمان به کمی بیشترها ممکن است خیلی پاداش بدهد، مثل المپیک که به رتبه‌ی ۴ هیچ نمی‌دهد و به رتبه‌ی سوم مدال برنز می‌دهد

 

همه برآشفته شده بودند. احساس می‌کردند میانگین‌ به‌ آن‌ها خیانت کرده است. البته احساسشان غلط بود. میانگین تنها یک عملگر ریاضی است و آن تمرکز غلط و درک آن‌ها از ریاضی بود که فکر می‌کردند میانگین یک توزیع می‌تواند خیلی خوب آن را توصیف کند و برای همین همیشه به میانگین‌ها دقت می‌کردند. آن‌ها دقت نداشتند که میانگین همه چیز را بیان نمی‌کند. دقت نداشتند که بهتر است در دو یا سه حیطه بسیار استعداد داشته باشند و در بقیه کاملا معمولی و حتی کمی پایین‌تر از معمولی باشند تا اینکه در کل حیطه‌ها استعداد متوسطی داشته باشند. یکی حاصلش می‌شود یک فرد بسیار مشهور و قوی و دیگری آدمی که در همه چیز متوسط است و معمولی.

چند مورد پراکنده:

۱- به نظرم همین موضوع به صورت منفی هم صادق است. یعنی در بعضی محیط‌ها اگر در میانگین خوب باشیم اما در یک چیز به شدت بلنگیم همان یک چیز می‌تواند بسیار بسیار بد باشد. فرض کنید آزمایش خون داده‌ایم و در همه‌ی موارد بهترین حالت را داریم اما در یک مورد مثلا در مورد چربی وضعیتمان بسیار بسیار بد باشد. همین یک مورد برای زیستن در وضعیت نامناسب سلامتی کافی خواهد بود. برای همین همیشه بحث سود نیست و گاهی باید حواسمان باشد که اگر میانگین مناسب به نظر می‌رسد ممکن است در واقع یک نقطه ضعف بسیار نگران‌کننده داشته باشیم.

۲- می‌توان در مورد خصوصیات توابع و تحدب و تعقرشان و خاصیت میانگین تابع مقادیر و تابع میانگین مقادیر حرف‌های بسیار جالبی زد که در کتاب پادشکنندگی هم بسیار به آن پرداخته شده است و من از خواندنشان بسیار لذت بردم. در واقع در توابع محدب، همیشه میانگین تابع مقادیر بیشتر از تابع میانگین مقادیر است.

۳ -ممنونم که متن مرا خواندید. لطف می‌کنید اگر نظرتان را برایم بنویسید و به من کمک کنید تا متنم دقیق‌تر شود. به نظرتون کجاها میانگین‌نگری کردید وقتی مدل مفیدی نبوده؟

۴- اگر دوست داشتید سری به مطلب من در مورد باز‌های با امیدریاضی مثبت هم بزنید.(اینجا)

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۸ ، ۱۵:۴۶
میلاد آقاجوهری