روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

سنجاب پیش خودش فکر می‌کرد که کارهای زیادی دارد که باید انجام بدهد. مثلا قایم‌کردن فندق‌ها در زیرزمین‌ها و چال کردن آن‌ها برای روز مبادا. حوصله‌اش را نداشت. می‌خواست زیر آفتاب بنشنید و به آواز پرندگان گوش بدهد و از صدای رود لذت ببرد. از طرفی فکر می‌کرد که دلش می‌خواهد ساختمان بهتری برای خانه‌اش بسازد و فکری بکند که چطور نور آفتاب را بیشتر به خانه‌اش هدایت کند اما حوصله‌‌ی این کارهای فکری را هم نداشت.

سنجاب گاهی‌اوقات فکر می‌کرد که وقتی انگیزه‌ برای انجام کاری را ندارد،‌ آیا آن کار غلط است؟ یا بعضی کارها هستند که با اینکه حوصله‌ی انجامشان را ندارد باید آن‌ها را انجام بدهد؟ مثلا همین فندق‌های کنار دستش را حوصله نداشت زمین را الآن بکند تا بعد آن‌ها را پیدا کند و بخورد. می‌دانست که نمی‌تواند آن‌ها را برای همیشه هم پیش خودش نگه دارد و باید در چند روز آینده آن‌ها را همینجا چال کند. میدانست می‌تواند با کمی فکر کردن خانه‌اش را بهتر سازمان‌دهی کند اما ذهنش حوصله‌ی این همه تمرکز و دقت را نداشت و می‌خواست بر آواز پرندگان و شکل و ظاهر برگ‌های متفاوت متمرکز شود.  می‌خواست به پیام‌هایی از سوهای مختلف جنگل که به گوشش می‌رسید فکر کند. به پیام عروسی شیرها و حمله خرس به بچه‌های خانواده‌ی آهو. کلاغ‌ها دور هم می‌نشستند و برای هم اخبار روز را تعریف می‌کردند و چه تفریح دلچسبی بود نشستن بین کلاغ‌ها و مدهوش غارغارهای خبریشان شدن. می‌توانست لحظاتی خودش را در بین این‌ها گم کند و گوش بسپرد به هر آنچه می‌گویند.

بین این‌ها همه فکر می‌کرد که وقتی انگیزه‌ی کافی برای کارهای فکری یا بدنی‌اش ندارد، آیا این به معنی نیست که آن کارها لازم نیستند؟ اگر آن کارها برایش لازم هستند و زندگیش را بهتر می‌کنند پس چرا انگیزه‌ی لازم برای انجام آن‌ها را ندارد؟ مگر این نیست که اگر آن فندق‌ها را زیر خاک قایم نکند، باد آن‌ها را با خودش خواهد برد و باید گرسنگی بکشد؟ پس چرا ذهنش این را نمی‌فهمید  و به او انگیزه‌ای برای کندن زمین را نمی‌داد و بیشتر دوست داشت که به حرف‌های کلاغ‌ها و آواز رودها گوش فرادهد؟

سنجاب فکر می‌کرد و نتیجه‌ای نمی‌گرفت. از طرفی پیش خودش فکر می‌کرد که شاید مغز سنجاب‌ها برای این طراحی نشده که انگیزه‌ی لازم برای منطقی‌ترین کارها را به آن ها ارایه کند. ولی مگر،‌این تصمیم، حاصل همان دستگاه‌های منطقی ذهن و مغزش نبود؟ مگر اینکه فندق‌ها را باید زیرزمین بکارد وگرنه گرسنه می‌ماند و این تصمیم که بازسازی خانه‌اش،‌ نور خورشید بهتر و زندگی دلچسب‌تری را برایش رقم می‌زند، مگر حاصل دستگاه تفکری خودش نیست؟ پس چطور است که همین دستگاه تفکری که انگیزه‌ها و شوق‌هایش را به او می‌دهد،‌ تصمیم گرفته شوق و انگیزه را نه به خانه ساختن و فندق جمع کردن که به آواز و اخبار کلاغ‌ها و صدای رود و پرنده بدهد؟

سنجاب همیشه انقدر درگیر این مساله می‌شد که دیر می‌شد و در آخرین لحظات کارش را شروع می‌کرد. نیم‌ساعت مانده به شب و گم‌شدن فندق‌ها آن‌ها را خاک می‌‌کرد. اما خودش هم از این وضع خسته شده بود. فکر می‌کرد یک روز باید برای خودش این مساله را حل کند. نه اینکه به عنوان یک شی نامحلول همیشه در ذهنش بماند و  تلق و تولوق صدا بدهد و اذیتش کند.

سنجاب با خودش فکر می‌کرد و چیزی او را به جنب و جوش می‌انداخت. چیزی که او را به حرکت وامی‌داشت. قلب‌اش را به حرکت درمی‌آورد و او را برای یافتن راز زندگی مصرتر،‌جسورتر،‌شجاع‌تر،‌عاشق‌تر و باانگیزه‌تر می‌کرد. او حالا داشت فکر می‌کرد،‌او حالا سوالی داشت، سوالی که جوابش را نمی‌دانست. او باید جوابش را می‌یافت و این شوق و انگیزه به قدری عمیق بود که مثل قطاری با سرعت بالا، واگن‌های تنبل را به دنبالش می‌کشید،‌فندق‌ها را خاک می‌کرد،‌ خانه‌اش را زیباتر می‌کرد و حالا باز هم فکر می‌کرد و تا جواب سوالش را نمی‌یافت آرام نمی‌گرفت.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ فروردين ۹۸ ، ۰۳:۱۸
میلاد آقاجوهری