روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

آغوش خالی

يكشنبه, ۱۰ شهریور ۱۳۹۸، ۰۳:۰۷ ب.ظ

خاطراتم زنده شده‌اند. توی اتاق کوچک دانشکده کنار لابی خودم و آریا را می‌دیدم که پروژه‌ی کامپایلرمان را می‌زدیم و خوراک جوجه‌ی با استخوان ر ا بدون قاشق و چنگل می‌خوردیم. اینجا با رسول دور میز لابی دور می‌زدیم و صحبت می‌کردیم. سوار ماشین کیانوش شدم و رفتیم خوابگاه برای خواندن درس طراحی زبان‌های برنامه‌نویسی برای پایان‌ترم. درسی که از آن اندک‌مقداری بلد بودیم. اینجا لب پنجره می‌نشستیم و با دوستانمان راجع به دنیا و زندگی صحبت می‌کردیم. یادش بخیر. روزی که اثاث را از طبقه‌ی چهارم کشیدیم و آوردیم به طبقه‌ی دوم آن یکی ساختمان. اینجا، سوار می‌شدم و می‌رفتم برای ترمینال بیهقی برای رفتن به اصفهان و دیدن خانواده. پدرم اینجا، نزدیک ترمینال کاوه،‌ من را سوار می‌کرد و به خانه می‌برد و یادش بخیر گاهی خودم پیاده می‌آمدم و بعد به من اعتراض می‌شد که پیاده خطرناک است نصف شبی. 

 

در آغوش می‌گیرمشان. آغوش‌هایی که هرگز کافی نیستند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۶/۱۰
میلاد آقاجوهری

نظرات  (۱)

بسیار قلم زیبایی دارید؛ موفق و موید باشید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی