تمام وجودش میسوخت. یک لحظه ارادهاش از دست میرفت سیل اشک مرهمی میشد بر آتش سوزان. کافی بود ثانیهای دهانش را باز کند تا فریادش پیک درد و رنجش باشد. مشتی لاشخور دور و برش بودند، منتظر اینکه از پا بیفتد. چیزهایی در سینه داشت که گفتنش به هیچکسی غم او را کاهش نمیداد، گویی دردش به قدری خصوصی بود که همدلی و همدردی هیچکسی ذرهای اوضاعش را بهتر نمیکرد. ای کاش اطرافیانش نبودند. آنوقت میتوانست حداقل بیملاحظه گریه کند. لبخند با صلابتی زده بود و به درون میگریید.