گله میکرد. میگفت که بعضی مدیران کشور در دو یا چند شرکت همزمان حضور دارند. ایکاش حداقل کارهایشان را درست انجام میدادند. هم اسنپ را نصب کرده بود هم تپسی. چند دقیقه مانده به مقصد هم دکمهی رسیدن مسافر را میزد. پشت تلفن به مسافر بعدی میگفت که من در ترافیکم چند دقیقه دیگر میرسم.
عصبانی بود. «مردک انقدر ویژگیهای مثبت خانه را بزرگ کرد که حواسمان نبود که برای ما بیش از یک ماشین در پارکینگ جا ندارد و آفتاب هم کم بر خانه میتابد». هویجهای خراب و ضربهخورده را کمی گذاشتهبود زیرتر. اینطوری بیشتر فروش میرفت.
مدارک تقلبی و خریده شده در رزومهی بعضی مدیران زندگیاش را بر او تلخ کرده بود. وقت نداشت تمرینش را حل کند. جواب تمرینهای دوستش را گرفت. کمی اعدادش را بالا و پایین کرد و تحویل داد.
میگفت که فلان مسوول صادق نیست. راست وضعیت را به مردم نمیگوید. مادرش که بهش زنگ زده بود به او گفت که در خوابگاه است. نمیخواست برای بیرون بودنش ساعت یک نصف شب توضیح پس بدهد.
او را نمیدیدند. به هر سو نگاه میکردند یافت نمیشد. گاهی سایههای تاریکی از آن را مییافتند. اختلاسهای بزرگ و دزدیهای میلیارد دلاری. اما نمیدانستند چرا هر کدام را که میکشند ریشههای مسموم فساد بیشتر در عمق نفوذ میکند و میوههای گندیدهاش بیشتر و بیشتر از هر روز سر بر میارند. غولی شبهوار میان مردم بود و راه میرفت. غولی که وجود داشت ولی دیده نمیشد.
پ.ن: کارتون بالا از میخاییل زلاتکوفسکی است که در این پست محمدرضا شعبانعلی با آن آشنا شدم.