روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

احتمالا فیلم inception را دیده‌اید. اگر هم ندیده‌اید، به نظرم فیلم خیلی زیبایی‌ است و در این انفجار فیلم‌های سطحی به به یاری اندام‌های خوش‌فرم خانم‌ها و آقایان و رنگ‌بندی‌های غلیظ و کورکننده و آهنگ‌های سوتدار و کر‌کننده‌شان می‌فروشند، غنیمتی است.
   چند روز پیش به اتفاق یکی از دوستان دوباره این فیلم را دیدم. یکی از خوبی‌های دوباره دیدن این گونه شاهکارها این است که وقتی آن‌ها را دوباره می‌بینی نکاتی ذهنت را به خود جلب می‌کنند که قبلا بی‌تفاوت از کنار آن‌ها رد شده‌ بودی. برای من این اتفاق در مورد صحنه‌ی آخر فیلم اتفاق افتاد. در لحظه‌ی آخر فیلم ما می‌بینیم که کاب(شخصیت اصلی فیلم با بازی لیوناردو دی کاپریو)  در نهایت می‌تواند در کنار بچه‌هایش باشد و حس خوب و خوشحالی را زیر پوستمان حس می‌کنیم اما این حس با چند لحظه‌ی پایانی این فیلم ناگهان کمرنگ می‌شود و جای خود را به یک شک و تردید می‌دهد. می‌بینیم که کاب آن فرفره‌ی خودش را می‌چرخاند(که اگر می‌افتاد یعنی دنیایش واقعی بود و اگر به چرخیدن ادامه می‌داد یعنی دنیایشان غیرواقعی است) و همین‌طور که این فرفره می‌چرخد نمی‌دانیم باید خوشحال باشیم یا نه. نمی‌دانیم که این رسیدن به بچه‌هایش در دنیای واقعی بود یا در دنیای خیالات ذهنی خودش و در این جاست که فیلم تمام می‌شود و نمی‌فهمیم که واقعیت چه بود.
   زیبایی این صحنه در کجا بود؟ ما در این صحنه دیدیم که خوشحالی‌ها و شادی‌ها چگونه با یک تفکر ساده که این‌ها خیالات ما هستند ناگهان شسته می‌شود و از بین می‌رود. دیدیم که یک خیال ساده‌ که شاید این دنیا واقعی نباشد چگونه همه‌ی اتفاقات را از معنا تهی می‌کند. چگونه معناهای اتفاقات را حفاری می‌کند و می‌برد و چه چیزی بد تر از این که فکر کنی دنیایی که در حال تجربه‌ی آن هستی واقعی نیست.
    اما چرا از نظر من این یک شاهکار در فیلم است؟ علت آن این است که ما در واقع لحظاتی با همسر کاب همراه شدیم. اگر به یاد بیاورید در ذهن همسر کاب این تفکر بود که دنیایشان واقعی نیست و می‌خواست خودش را بکشد تا به دنیای واقعی راه پیدا کند(در واقع راه رفتن از خواب به بیداری کشتن خود در خواب بود، مگر موارد خاص). ما لحظه‌ای دنیا را از نگاه همسر کاب دیدیم که چقدر چنین شکی همه چیز را پوچ و بی‌معنا خواهد کرد و برای همین ناگهان او را درک کردیم.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۶ ، ۰۲:۱۵
میلاد آقاجوهری
شعر زیبایی هست که متاسفانه نمی‌دانم از کیست. الزاما هم با حرفش موافق نیستم که در ادامه توضیح می‌دهم.
می‌فرماید که:
«دلا خو کن به تنهایی که از تن‌ها بلا خیزد          سعادت آن کسی دارد که از تن‌ها بپرهیزد»
من بشخصه به شعر‌ها واقعا به عنوان یک حکم و قانون و دستورالعمل نگاه نمی‌کنم. به هر حال چیزی گفته شده و رد شده و باید حس و حالش با آدم در آن لحظات بخواند.لحظاتی هست در زندگی که فکر می‌کنی تنهایی و وقتی این بدتر می‌شود که در میان تن‌ها ببینی که تنهایی و اطرافیانت آدم‌هایی هستند و تنهاییت را که پر نمی‌کنند هیچ، بدترش هم می‌کنند. این وقت‌هاست که در کنار اطرافیانت هستی و نزدیکانت و از هر وقت دیگری تنهاتری و دلت می‌خواهد که بروی و جایی بشینی تنهایی اما آن هم می‌دانی که سخت و بد است. گاهی دلت می‌خواهد کنار یاری و محبوبی باشی و گاهی حتی آن را هم نمی‌خواهی. آدم‌ها عجیبند و حس تنهایی اذیتشان می‌کند. اما خودشان هم نمی‌دانند چه چیزی است که گم شده. باز بعضی‌ها می‌فهمند و می‌دانند یا لااقل فکر می‌کنند که می‌دانند مثلا می‌گویند که ای کاش به جای این همه آدم دور و بر پیش یار و محبوبم بودم و حیف که نمی‌توانم و یا یار نمی‌خواهد. گاهی هم اصلا نمی‌فهمند چه چیزی گم شده است. هر دویش غم‌ناک است. کسی در غم دوری و نرسیدن می‌سوزد و دومی حتی نمی‌فهمد در غم چه چیزی می‌سوزد. چیزی در دلش خالی است و نمی‌داند چیست. جالب است. معمولا وقتی می‌فهمیم چیزی نیست که می‌شناسیمش می‌فهمیم آب نیست، می‌فهمیم موهایمان قبلا روی سرمان بوده و حالا ریخته و کسی بود و دیگر نیست ولی این‌که بدون آشنایی با چیزی بفهمی جای چیزی خالی است، خیلی حس غریبی است. شاید آدم‌ها اسمش را می‌گذارند معنا و هدف. شاید هم همان یار. شاید هم هزار و یک چیز دیگر. 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۹۶ ، ۰۱:۲۹
میلاد آقاجوهری