من آخرش هم نفهمیدم اندازهی قلمم رو چند بذارم رو این وبلاگ خوبه! همین هم دردسرهها. تهش برای همینه این ویرگول اینا میگیره کارشون. البته من خیلی همدل نیستم باهاشون. من با اینکه اون ویژگیهای فردی حذف میشه کاملا مشکل دارم. مثلا قالب و اینها. کاش یکمی بذارن آدم شخصیسازی کنه. خب بگذریم حالا از ویرگول و این حرفها.
دلم میخواهد یکم از چیزی بنویسم که این روزها ذهنم رو مشغول کرده. البته کم. نمیدونم. اما کلا به خاطر اینکه این چند ماه یه جاهاییش خیلی بهم فشار وارد شد برای انجام کارهام اما یه جاهاییش بسیار منتظر بودم و اصن جلو نمیرفت شاید بهتر این حرف رو فهمیدم. چه حرفی؟در ادامه میگم.
داشتم سنکا رو مطالعه میکردم. یه کتابی داره به نام «در مورد کوتاهی زندگی». البته حقیقتش فکر کنم اینا شاید یه نامهای برای کسی بوده یا مقالهطوری و دقیق نفهمیدم چطوریه. آخه اون زمانهاکه میشه هزاران سال پیش(فکر کنم حدود دو هزار سال پیش. مال زمان امپراطوری رومه طرف) شاید اینطوری نبوده که راحت کتاب بنویسن. حالا بگذریم. ایشون یه جاییش میگه اون کسی که کلا نمیتونه بشینه به گذشتهاش فکر کنه انگار اصلا خیلی زندگی نکرده و در واقع فقط وجود داشته. میگه فرضی کنید زمان یه آبی هست که هی میریزه تو ظرف ذهن ما برای اینکه این ظرف پخته بشه یا پرآب بشه و کامل بشه. حالا میگه کسی که اصلا نمیتونه به گذشتهاش فکر بکنه و وقایع رو بخاطر بیاره(حالا شاید مثلا بخاطر اینکه یادش رفته یا براش دردناکه یادآوریش یا هر چی) ذهنش مثل یه ظرف سوراخه. هیچچیزی ازین زمان عایدش نمیشه. اما کسی که بشینه فکر کنه و پندهاش رو بگیره هی ذهنش پر میشه و این حتی یه عمر کوتاه هم براش کلی پرحاصله.
البته من موندهام حقیقتش. چون مثلا یه سری هم میگن که خب گذشته میتونه پابند آدم بشه و جلوی جلو گرفتنش رو بگیره. چطور این دو جمله در کنار هم قرار میگیرن؟ چرا هر دو شون به نظر منطقی میان اما انگار با هم مشکل دارند؟
من راستش به این سرعت و همیشه متصل بودن آدمها که فکر میکنم خیلی دلزده میشم. احساس میکنم دقیقا همینه که یه جریانی از اطلاعات جدید و آدمهای جدید رو میریزه تو مغز آدم که همینطور بیان و رد شن و تموم نشن. حتی میگن دیگه. میگن مثلا شما میتونی اسکرول کنی بدون تمام شدن. مثلا اکسپلورر اینستاگرام. یعنی میتونی همینطوری یه جریان از اطلاعات رو بریزی تو مغزت. اما خب مشکل اینه که اگر یه روشی برای فکر کردن بهش و وقت گذاشتن براشون نداشته باشی تهش هیچچی نمیمونه برات.
اما خب این دو تا جمله چطوری بهم وصل میشن؟ من به نظرم بحث سر اینه که اصلا اگر نشینی به گذشته فکر کنیو سنگاتو باهاش وا بکنی اینطوریه که پابندت میمونه. یعنی تنها راه باز کردن پابند گذشته اینه که درسهاش رو بگیری. چون خود گذشته که نمیافته دنبال ماها. اون اشتباهات و اینا هستن که در واقع تو مغز ما جا خوش کردهاند و دوباره تکرار میشوند که بیچارمون میکنند. البته این حرف هم مشکلاتی داره دیگه. مثلا اگر کسی اتفاق بدی براش افتاده باشه و هر روز بهش فکر کنه و بخاطرش بیچاره شه باید چیکار کنه؟ نمیدونم. فکر میکنم راهش اینه که باید بشینه و با استفاده از ابزار اون اتفاق خودش رو بشناسه حسابی و وقتی شناخت یهو باز میشه روحش و دیگه راحته با اون قضیه. حالا اینم یه نگاه منه دیگه. همین قضیهای که برای من رخ داد این پنج ماه باعث شد کلی بیشتر خودمو بفهمم و بشناسم. از محدودیتهام تا تواناییهام. حالا باز هم بگذریم.
اما خلاصه داشتم فکر میکردم به این سرعت وحشتناکی که زندگی رو فرا گرفته. انگار کل هدفه شده این مصرف کردنه اما لذت بردن ازش و تفسیر کردنش و درک کردنش دیگه نه. فقط مهمه که از توییتی به توییت دیگر بپری. از عکسی به عکس دیگر بپری. از لینکی به لینک دیگر. از خطی به خط دیگر. از چتی به چت دیگر. از کانالی به کانال دیگر. از ساعتی به ساعت دیگر.