این مدت چیزی که ذهنم را بیش از همه به خودش مشغول کرده تمام شدن دنیاست. در حال حاضر یک ویروس کرونا در جهان پخش شده که هر لحظه ممکن است دستانش به من هم برسد و مرا درگیر تلاشی برای زنده ماندن بکند. دقت کردید که در جملهی قبلی از کلمهی جهان استفاده کردم؟ چه خودبینی بزرگی برای انسان. کرهی زمین در بهترین حالت نقطهای روی این جهان هستی بیش نیست و قرار است ما هم کلا از اندازهی نقطهای از زمان آن را تجربه کنیم. چه احساس عجیبی.
جدیدا به شدت به این فکر افتادهام که با زندگیم چه میخواهم بکنم. گزینههای زیادی برایم جذاب هستند. خیلی وقتها ذهنم درگیر مسایلی میشود که از طرفی میتوان گفت کوتهفکرانه هستند و مسایل مهم را فراموش کردهام و از طرفی هم لعنت به هرم مازلو. اما در کل فکر میکنم برای خودم یک ستارهی قطبی که با شور و ذوق دنبال آن باشم ندارم. حداقل احساس میکنم آسمان ذهنم آنقدر غبار گرفته است که آن ستارهی قطبی را نمیبینم.
تجربیات جالبی در این قرنطنیه داشتم. جالبترینش برای خودم تا این لحظه تراشیدن موهایم از ته بود. خودم هم تصمیم گرفتم و انجام دادم وقتی که موهایم بسیار بلند شده بود و اذیتم میکرد و آرایشگاه هم نمیشود رفت و عاقلانه نیست. از طرفی همیشه ازین ترس داشتم که بدون مو چه شکلی خواهم شد؟ آخر من ریزش موی مردانه هم دارم و همیشه از دستش کلافه بودم و نگران بودم که همهاش بریزد چه شکلی خواهد شد؟ به نظرم بد نشد. احساس خیلی بدی ندارم.
همین احساس را وقتی پذیرش استنفورد داشتم و ویزا هم داشتم و ویزایم باطل شد هم داشتم. این ترس که ویزا اگر نیاید و تمام آن از دست برود چه اتفاقی میافتد رخ داد و در یکی از بدترین نحوهایش هم رخ داد و فعلا که اتفاق خاصی نیافتاده. شاید هم افتاده و دوست ندارم باور کنم. اما فعلا استاد خوبی دارم و جای خوبی هستم. نمیدانم. آیا زندگی آموختن هنر از دست دادن است؟ و در نهایت هم باید خود جان را دو دستی تقدیم کرد و خداحافظی کرد؟ نکتهی این همه در هم پیچیدن و تابیدن چه بود؟
چرا باید بیاییم زندگی کنیم و آرام آرام تمام شدن و از دست دادن همه چیزها را مشاهده کنیم تا بمیریم؟ نکتهی این همه مشاهدهی آرام آرام از دست رفتنها چیست؟ مثل یک مشت شن که کم کم و ذره ذره خالی میشود و میریزد و تمام میشود.