و نمیدانم
به بعضی چیزها که فکر میکنم گاهی در خود فرو میروم. یادم هست که گفته بودم باید یک سالی طول بکشد و قضیه زودرس است. و زودرس بود. وقتی مجبور به شروع کردن همه چیز شدم که تا لحظاتی قبلش میخواستم کمی دور شوم. کمی دور برای اینکه پختهتر برگردم. مصممتر و مطمینتر. اما زودرس اتفاق افتاد. به هر حال خواستم همهچیز را جدی کنم و همه چیز را قطعی.به ناگهان در همان موسم کاملا جدی کردن قضیه همه چیز تمام شد. قبل از این که بتوانم همه چیز را جدی و رسمی پی بگیرم. نمیدانم در این مورد چه میتوان گفت. نمیدانم این زودرس بودن و نارس بودن چقدر سهم داشت. به هر حال یاد گرفتم که زودتر بپزم. ما از اتفاقات توشهی خودمان را برمیداریم و به اشتباهات دیگران نباید فکر کنیم. مهم نیست دیگران چه کردهاند مهم این است که درس ماجراها برای ما چیست و درس این ماجرا برای من این بود که زودتر پخته شوم، بیشتر فکر کنم، توکل کنم و با شور و علاقهی بیشتری کارهایم را پی بگیرم. و خداوند بزرگتر است.