تخت دوز
شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۶ ب.ظ
آخرین نفسش را که کشید، تاجش آرام از گوشهی سرش سر خورد و روی زمین از هم باز شد. جانشینش مدتها بود که که به آن صندلی کهنه چشم دوخته بود. نمیتوانست خیلی از آن دور شود. نخها چشمهایش را اذیت میکرد.
تنش که ریشهوار در عمق صندلی فرو رفته بود، با یک حرکت محکم و سریع اطرفیان، از صندلی جدا شد. تکههایی از گوشت و پوست و استخوانش روی آن صندلی جا ماند. حالا او هم تنها ضخامتی بود بر روی آن صندلی.
صدای چکه چکههای خون شروع شد.
جانشینش نخ و سوزن به دست خود را به آن صندلی میدوخت.
۹۶/۰۹/۱۱