روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

تخت دوز

شنبه, ۱۱ آذر ۱۳۹۶، ۰۹:۳۶ ب.ظ

آخرین نفسش را که کشید،‌ تاجش آرام از گوشه‌‌ی سرش سر خورد و روی زمین از هم باز شد. جانشینش مدت‌ها بود که که به آن صندلی کهنه چشم دوخته بود. نمی‌توانست خیلی از آن دور شود. نخ‌ها چشم‌هایش را اذیت میکرد. 

 تنش که ریشه‌‌وار در عمق صندلی فرو رفته بود،  با یک حرکت محکم و سریع اطرفیان، از صندلی جدا شد. تکه‌هایی از گوشت و پوست و استخوانش روی آن صندلی جا ماند. حالا او هم تنها ضخامتی بود بر روی آن صندلی.

 صدای چکه چکه‌های خون شروع شد. 

جانشینش نخ و سوزن به دست خود را به آن صندلی می‌دوخت.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۹/۱۱
میلاد آقاجوهری

نظرات  (۱)

۱۶ دی ۹۶ ، ۲۳:۰۸ ایکس به توان 2
بسیار متن زیبایی است.
کاش می دانست ارزش عشق را ، کاش می فهمید برای او هم اتفاق می افتد.

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی