از قاصدک بشنو
دوشنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۳۱ ب.ظ
دست از سرم بردار، مرا رها کن دخترک. مگر نمیبینی در آغوش مادرم آرام گرفتهام؟ مگر نمیبینی از هم و غم دنیا آزاد هستم؟ اینجا آسودهام. در میان برادران و خواهران و عزیزانم روی گلبرگ زیبایی که مادر برایمان پهن کرده آرمیدهایم. شبها در کنار هم میخوابیم و صبحها طلوع خورشید را جشن میگیریم. همآواز پرندهها میشویم.
برادران و عزیزانش آرام آرام هر کدام رها میشدند و میرفتند اما او دودستی جایش را چسبیده بود. به او میگفتند:« بیا، بیا و خودت را به دست باد بسپار، بیا و دنیا را بگرد. خاطرات و دلسپردگیهایت را رها کن. بیا تا برویم و دنیا را بگردیم برادر».
آرام آرام دستهایش بیجان شدند. دیگر نمیتوانست مقاومت کند. در آخرین لحظه بوسهای بر صورت مادرش زد و قطرهی اشکی که از گونهی مادرش چکید جانش را آزرد. به مادرش گفت:«مادر به خاطر همهی آنچه که برایم انجام دادی از تو ممنونم، پیش تو باز خواهم گشت. دشتی را پر از قاصدکها خواهم کرد و به پیش تو خواهم آمد، با اولین باد بهاری مادر، نگران من نباش».
دست به دست باد سپرده بود. زمین دورتر و دورتر میشد. بالاتر و بالاتر میرفت و دشت زیبای دلنوازی که در آن آرام گرفته بود زیر پایش کوچک و کوچکتر میشد. برادرها و خواهرانش را در اطرافش میدید اما هر کدام به سویی میرفتند. گویی میدانست که در نهایت از آنها هم دور خواهد افتاد. تابش گرم خورشید حس خوبی به او میداد چه آنکه همیشه درزیر سایهی درخت بزرگ گرمای لذت بخش آفتاب را نچشیده بود. قاصدک رفت و رفت. آنقدر رفت که از زمینهای زراعی گذشت، از بالای شهرها گذشت،انسانها و آسمانخراشهایشان را دید و در در چند فرصتی که دست داد از تجربهی پرندهها پرسید و در مورد مشرب و مغرب از آنها پرسید.
نشست. در زمینی حاصل خیز اما بیدانه. در خاک آنجا آرام گرفت. رشد کرد و بالا رفت و قاصدکی زیبا و پرشکوه شد. حالا آن زمین پر است از گلهای زبیا و رنگارنگ، بهشتی که آن قاصدک آن را پایه گذاشته بود. نگاه میکرد به حاصل کارش و در قلبش چیزی تکان میخورد. یک حس رضایت. یک حس ماجراجویی ناب...
۹۷/۰۵/۰۸
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.