خداحافظیها
شنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۳۲ ق.ظ
آن روز که برای آخرین بار با نگاهم تو را بدرقه کردم،
آن لحظه که آخرین بار به پنجرههای من تابیدی،
آنقدر درگیر پیامهای مهم و اظطراری گوشی همراهت بودی که صدای شکستن الماسهای نگاهم را نشنوی.
تا آمدم به خودم بیایم و آنها را به چهرهی گلی بریزم تمامشان را روی آسفالت خشن پیادهرو خروار کرده بودم.
آسیاب زمان آنها را نرم کرد و تو گویی همانطور که باد آرام آرام خردههای نگاهم را میبرد و به چهرهی شهر میریخت،
قلب من هم آرامتر و آرامتر میشد.
نه اشتباه من بود و نه اشتباه تو.
و البته که هم اشتباه من بود و هم اشتباه تو
ولی اینها مهم نیست. حال که ماهها گذشته، دلم تازه شده است. سنگ سیاه افسردگی را تا میتوانستم چلاندم. الماسی بالغتر و درخشندهتر.
اما این بار برای تو نمیشکنمش.
نه برای تویی که حتی نفهمیدی خودت ناقض آرزویی بودی که در آخرین دیدار برایم کردی.
گفتی امیدوارم به «همهی آرزوهایت برسی» و چه تلخ که تو آرزوی من بودی و هر لحظه قلبت میتپید که مرا تنها بگذاری و رها کنی.
نه برای تویی که موقع رفتن لحظهای سرت را برنگرداندی،
شاید با خودم فکر کنم تو هم کمی پشیمانی.
پی نوشت: امیدوارم از متن لذت برده باشید. متن زیر را در حالت احساسی خاصی از احساس دوری نوشتم. نمیدانم مخاطب آن کیست. یک معشوق؟ وطنم؟ دوست؟ یک فرصت از دست رفته؟ فکر میکنم این اتفاق برایم خیلی جاها افتاده و بیافتد. شاید دفعهی بعد فرودگاه امام خمینی. شاید هم در ترمینال کاوه. شاید هم خودم که میلاد معصوم و نابالغ و کودک را آرام آرام رها میکنم.
۹۷/۰۶/۱۷