تن نمیخواهد و من میخواهم
چهارشنبه, ۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۲:۰۲ ق.ظ
هر روز آلارم میگذارم. در تخیلهایم فکر میکنم که فردا ساعت هفت و نیم صبح برمیخیزم و آب پرتقال و پنیر و کره عسل و نان سنگک میخورم و با شور و شوق به کارهایم میرسم.
آلارم به صدا در میآید و گوشی صداهای پرندههای جورواجور، آبشار، پتک و آواز در میآورد. من یکی یکی آنها را خاموش میکنم. حتی یاد گرفتهام که میتوانم گوشی را زیر بالشم بگذارم و دیگر از این به بعد صدای آلارم را نخواهم شنید. ساعت ده صبح که از خواب بلند میشوم صبحانهام میشود شیر و کیکی که با عجله از مغازهی خوابگاه میخرم که جای آب پرتقال و پنیر و کره عسل را میگیرد. یکی دو روز هم اینطوری میگذرد و بعد جلوی خیالات خامم تسلیم میشوم و دیگر رویای از خواب بیدار شدن سحرخیزانه را فراموش میکنم(روزگاران قدیم، سحرخیزی به برخاستن از رختخواب در سحرگاهان تعبیر میشده است اما با معیار من ساعت هفت و نیم صبح خود نهایت سحر خیزی است. البته اینکه من معمولا ساعت سهی نصف شب میخوابم هم بیتاثیر نیست).
فکر میکنم مدل ذهنی دیگری اثربخش باشد. صبح از خواب بلند شوم و انتظار داشته باشم که خسته و بیخواب باشم. بلند شوم و کارم را شروع کنم و منتظر باشم باشم که ذهنم مدام فریاد بزند که« بخواب میلاد. از فردا زود از خواب بلند شو. فردا شب زودتر بخواب تا بتوانی صبح زود از خواب بلند شوی». بعد باید مقاومت کنم و به حرفهایش گوش ندهم.
من فکر میکنم بدن و مغز ما خیلی به آنچه که فعلا هست، دل میبندد. از تغییر، از هرگونهاش، بیزار است. اگر به دیربلندشدن از خواب عادت کرده، نباید انتظار داشته باشیم که از سحرخیزی ما چندان خوشحال شود. اگر مغز ما، به عبور سریع از کلمات متنها عادت کرده و دیگر نمیتوانیم جملات را با تمرکز بخوانیم، نباید توقع داشته باشیم که وقتی کتابی را با عمق و دقت میخوانیم،خوشحال و شاد و خندان باشد. مقاومت میکند. نمیفهمد. خسته میشود. به پرزهای قالی دقت میکند. به جیک جیک پرندگانی که تا به حال هیچوقت به آنها توجه نکرده بودیم و یا حتی اصلا فکر میکند که شاید دیدن تصاویر استوریهای اینستاگرام برایش جذابتر باشد. ما باید سر عقلش بیاوریم تا جملات را بخواند و بفهمد چون ما میخواهیم که این کار را بکند. جسم و مغز ما باید به آنچه که ما میخواهیم بپردازند نه ما به آنچه که آنها به آن عادت کردهاند.
تغییر سخت است و دشوار. دردآور است و خستهکننده. کند وآهسته پیش میرود، اما ارزشش را دارد.
پینوشت یک:
حافظ میگوید که:
چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
و من میگویم
جسم مجبور کنم ار غیر مرادم خواهد /من نه آنم که به خمودگی کالبدم تن بدهم
(مشخص است که وزن و قافیه به کلی نابود شده اما به هر حال بهرهی من از شاعری به همین اندازه بوده است)
پینوشت دو:
این نوشته از محمدرضا شعبانعلی را اگر دوست داشتید، بخوانید.
۹۷/۰۸/۰۲
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.