فیلم، داستان و رمان
شنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۸، ۰۴:۱۶ ق.ظ
وقتی کودک و نوجوان! بودم یک سری کتابهای داستانی بود که دنبال میکردم و حتما میخواندم. مخصوصا وقتی وارد دنیای یک سری کتابها میشدم،خیلی سخت میتوانستم از صمیمیت و گرمای آن کتابها بیرون بیایم. برای اینکه باز هم آن صمیمت و گرما را تجربه کنم باز هم میرفتم و ادامهی آن کتابها و سریهای بعدیشان را میخواندم. البته اگر بخواهم دقیقتر بگویم، نه فقط صمیمیت، بلکه تجربهی احساس تلاش برای به دست آوردن چیزی مهم و اثرگذار، اخلاق، صداقت، قهرمانی و وجود جنبههای سیاه در دنیا همه از چیزهایی بود که با خواندن کتابها به دست میآوردم.
یکی از سری کتابهای داستانی که خیلی دوست داشتم مجموعه کتاب های رامونا بود. رامونا کوییمبی، دختر پرشیطنت و جسوری بود که خیلی با خواهر مقرراتیاش فرق داشت و داستانهای جذاب و پر شیطنتی در خانواده و خانهیشان رقم میزد. من تقریبا هر داستان رامونا را دو الی سه بار خوانده بودم. یادم هست که از هیولای زیر تختش میترسید یا مجبور بود در ساعاتی که پدر و مادرش سر کار بودند در خانهی همسایه ساعاتی را سپری کند و از مقرراتی بودن آنها بدش میآمد. عروسی عمویش را با پیدا کردن حلقه نجات داد یا خواهرش را به دردسر میانداخت. در کنار همهی این مسایل، خانوادهی رامونا خانوادهای خیلی صمیمی بودند که گاهی مشکلاتی داشتند و در فقر هم به سر میبردند اما همیشه مسایل به گونهای حل میشد.
یکی دیگر از کتابهایی که دوست داشتم ماجرای یک سری نوجوان بود که به صورت کارآگاهی به حل مسالههایی که در اطرافشان رخ میداد میپرداختند و همیشه در کنارشان مسایل کارآگاهی جدی رخ میداد و آنها به دنبال حل آن مسایل میرفتند. خیلی کم اصل داستانها را یادم میآید اما همبستگی آن گروه و ماجراجوییشان برایم خیلی جذاب و خواندنی بود. روحیهی ماجراجویم را فعال میکرد و دلم میخواست در محیط اطراف خودم جست و جو کنم و مسایل را حل کنم.
یک سری از کتابهای مورد علاقهام هم مجوعه داستانهای هریپاتر بوده و هستند که نیاز به توصیف ندارند. مجموعهی دیگری مجموعهی وینیپو بود که آن خرس دوست داشتنی و آن جنگل زیبا و صمیمی را توصیف میکرد. خرسی که منطقش خیلی ساده بود. احساسش هم خیلی صاف و صمیمی بود.
همچنین یادم هست یک سری کتابهای چرا و چگونه داشتم که عاشق آنها بودم و اصلا شاید آنها بودند که علاقه به علم و دانستن را در من تقویت کرد.
اما واقعیت این است که نمیدانم چه شد از دورهی دبیرستان و دانشگاه علاقهام از رمان و داستان رفت و جنس کتابهایی که میخواندم به سمت کتابهای چگونه موفق شویم(که الآن از آنها تقریبا بیزارم از بس بازاری هستند)،روانشناسی، جامعهشناسی، اقتصادی متمایل شد و اصلا آرام آرام خیلی کم مطالعه کردم. این روزها که کمی هم کمتر درگیر هستم و هم کمی وقت برای خودم دارم و هم البته کمی نگران هم هستم، کمی وقت پیدا کردهام کتاب بخوانم و فیلم ببینم. من فکر میکنم خواندن رمان و فیلمها در آدم یک سری احساسات را یادآوری میکنند و ممکن است یک سری نقشهای روانی فراموش شده را به ما یادآوری کنند. برا ی مثال ممکن است ما قهرمانیمان را فراموش کردهباشیم و با خواندن کتاب آنها را به یاد آوریم. یا ممکن است جسارتمان، شاید ترسهایمان،شاید عاشقی کردن را فراموش کرده باشیم و آنها را در نقشهای داستانها ببینیم و هم یادمان بیاید و هم شاید گاهی سعی و خطاهای آنها را ببینیم و یاد بگیریم. البته قطعا فیلم و رمان هم باید این کشش را داشته باشد و هر محتوای فرومایهای را مد نظر ندارم.
یادم هست در کتاب ۱۹۸۴ جایی میگفت اگر لغت آزادی در مجموعه لغات مردم نباشد،آنها نمیتوانند به آن فکر کنند. من هم فکر میکنم آدم اگر جایی جسارت و شجاعت و تلاش را نخوانده باشد و ندیده باشد، حالا چه در کتاب، چه در فیلم، چه در واقعیت سخت است آن را به صورت سالم اجرایی کند. به نظرم آنها به آدم چیزهایی را به خاطر میآورند که ما خیلی سخت مدفون کردهایم یا در کودکی برایمان ممکن است مدفون کرده باشند. میخواهم بگویم که فیلمها، رمانها و کتابها میتوانند معدنی باشند که با کند و کاو در آنها رگههای طلایی شخصیت و روان خودمان را که مدفون شده کشف کنیم.
۹۸/۰۳/۱۱
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.