روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

حرف‌هایی که نشنیدی - تو دوستم داشتی

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۳۹۸، ۰۲:۰۳ ق.ظ

روی صندلی‌ میز ناهارخوری نشسته بود. یک قلم  روان و یک کاغذ خط‌دار. چقدر دلش می‌خواست که روبرویش یک پنجره‌ی رو به منظره‌ای زیبا و سرسبز و پرگل باشد. اگر باران هم می‌بارید که واویلا! اما من، به عنوان نویسنده، این اجازه را به او ندادم. او داشت برای یکی از دوستانش نامه می‌‌نوشت.


«دوست قدیمی من! فکر می‌کردم تو به حرف‌های من گوش می‌دهی. می‌خواستم برای تو از احساساتم بگویم. از خاطراتم. از تصمیم‌هایی که پیش رو دارم. از آن‌چه که در متن‌های وبلاگ‌ها و ۲۸۰ کاراکترهای توئیتر نمی‌شود گفت و  نمی‌شود در عکس‌های پرفروغ و پر رنگ و لعاب اینستاگرام قاب گرفت. از آنچه نمی‌شود با هر ننه قمری در میان گذشت.


ای‌ وای! حیف که این‌طور شد. نمی‌خواستم که مرا ملامت کنی. نمی‌خواستم که نشان بدهی با این حرف‌ها از من نا‌امید شده‌ای و به نظرت من دیگر انسان ارزشمندی نیستم.


 من می‌خواستم بخشی از وجودم را به اشتراک بگذارم. من می‌خواستم لحظه‌ای روحی دیگر هم احساسات و تفکرات من را درک کند تا از التهاب آن‌ها برای خودم کاسته شود. می‌خواستم برکه‌های دلمان را یکی کنیم که کمتر موج بخورند.


 شاید نباید می‌گفتم. اما می‌دانی. گاهی اوقات فکر می‌کنی که اگر نگویی، بد می‌شود یا حداقل فکر می‌کنی اگر بگویی بهتر می‌شود. آدم گاهی فکر می‌کند به دیگران نزدیک است و دیگران دوستش دارند. دوست دارد برای آن‌ها چیزهایی را تعریف کند. فکر می‌کند آن‌ها مجوز ورود به دنیای درونش را دارند.


تو نمی‌خواستی من را قبول کنی. قبول کردن اینکه من هم احساسات دارم برایت دشوار بود. قبول کردن این‌که من هم گاهی ناراحت می‌شوم،‌ گاهی خسته می‌شوم و برایم شیرینی و برنج نخوردن به امید هیکلی متناسب در ماه‌های بعد، سخت می‌نماید،‌ برای تو سخت است. حتی وقتی هم تو و هم من می‌دانیم که من انتخاب‌هایم را کرده‌ام و راه‌هایم را پذیرفته‌ام،‌ از ترس اینکه مبادا تصمیمم عوض بشود، نمی‌خواهی بپذیری که مسیر من خیلی سخت است. به تلخی من رامسخره می‌کنی. ضعیف بودنم را. خسته بودنم را. انسان بودنم را. 


نمی‌دانم در ذهن تو چه می‌گذرد. بیا قبول کنیم فهمیدنش هم سخت است. گاهی فکر می‌کنم که می‌ترسی. می‌ترسی از اینکه اگر بگویی که حرفم را قبول داری شاید من هم قبول کنم که پس حقیقت دارد که سخت و دشوار است و دیگر خسته بشوم. شاید برای همین است که سعی می‌کنی دغدغه‌هایم را مسخره کنی، آن‌ها را بی‌ارزش و پوچ بخوانی، مشکلاتم را کوچک و ساده و من را ضعیف بخوانی تا به من بفهمانی که از نظر تو هیچ هم مشکل و سخت نیست و همه‌چیز راه‌حل دارد و فقط باید قوی بود. اگر منظورت این بود، ممنونم رفیق. اما روش بهتری بلد نبودی؟


تلخ است دوست عزیز من. تلخ است برای من که نمی‌توانم با تو از مشکلاتم بگویم. تلخ است برای من که تو چون من را دوست داری نمی‌توانی حرف‌هایم را گوش کنی. چون می‌خواهی موفق باشم. می‌ترسی که اگر تائیدم کنی من مردد شوم. اما هر آنچه از تو می‌خواستم فقط یک کلمه بود که بگویی: می‌فهمم.


فهمیدنی که پس از آن برای شستن اثراتش با جملاتی مثل اینکه این دنیا سخت است و راه دیگرت چیست و همین است که هست و کاری نمی‌توانی بکنی و کاری نمی‌توانم بکنم  و تلاش کن و سختی‌ها را به جان بخر و آرزوهای مسی و بیخودی نداشته باش خرابش نکنی. فهمیدنی که بعدا سعی نکنی من را بی‌ارزش و کوچک کنی که چنین احساس می‌کنم.


حیف که نمی‌شود گفت عزیز. نمی‌شود از تو خواست که بگویی میفهمم. این چیزی است که خودت باید انجامش میدادی. حالا اگر من بگویم، فردا فکر می‌کنی که تنها چیزی که از تو می‌خواسته‌ام یک کلمه بوده و برای تفکراتت ارزش قائل نبودم. فکر می‌کنی نمی‌خواستم که حرف‌های تو را بشنوم. ولی عزیز دل، اول تو یک ساعت اگر گوش می‌کردی تا حرف‌های من را دقیق متوجه بشوی، اگر لحظه‌ای قبول می‌کردی که آنچه می‌گویم، حتی اگر در دنیای واقع حقیقت نباشد، احساسات عمیق قلبی من است وگرنه برای تو نمی‌گفتمش، اگر یک لحظه همین را قبول می‌کردی و حرف‌هایم را می‌شنیدی، نمی‌دانی چه‌قدر لطف بزرگی کرده بودی. احتمالا بعدش اگر راه‌حلی هم داشتی شنیدنش بسیار شیرین‌تر بود. 


ما به هر حال دوست هستیم. دوستانی ماندگار.


تابستان ۹۸.»

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۰۴/۱۶
میلاد آقاجوهری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی