احتمالا فیلم inception را دیدهاید. اگر هم ندیدهاید، به نظرم فیلم خیلی زیبایی است و در این انفجار فیلمهای سطحی به به یاری اندامهای خوشفرم خانمها و آقایان و رنگبندیهای غلیظ و کورکننده و آهنگهای سوتدار و کرکنندهشان میفروشند، غنیمتی است.
چند روز پیش به اتفاق یکی از دوستان دوباره این فیلم را دیدم. یکی از خوبیهای دوباره دیدن این گونه شاهکارها این است که وقتی آنها را دوباره میبینی نکاتی ذهنت را به خود جلب میکنند که قبلا بیتفاوت از کنار آنها رد شده بودی. برای من این اتفاق در مورد صحنهی آخر فیلم اتفاق افتاد. در لحظهی آخر فیلم ما میبینیم که کاب(شخصیت اصلی فیلم با بازی لیوناردو دی کاپریو) در نهایت میتواند در کنار بچههایش باشد و حس خوب و خوشحالی را زیر پوستمان حس میکنیم اما این حس با چند لحظهی پایانی این فیلم ناگهان کمرنگ میشود و جای خود را به یک شک و تردید میدهد. میبینیم که کاب آن فرفرهی خودش را میچرخاند(که اگر میافتاد یعنی دنیایش واقعی بود و اگر به چرخیدن ادامه میداد یعنی دنیایشان غیرواقعی است) و همینطور که این فرفره میچرخد نمیدانیم باید خوشحال باشیم یا نه. نمیدانیم که این رسیدن به بچههایش در دنیای واقعی بود یا در دنیای خیالات ذهنی خودش و در این جاست که فیلم تمام میشود و نمیفهمیم که واقعیت چه بود.
زیبایی این صحنه در کجا بود؟ ما در این صحنه دیدیم که خوشحالیها و شادیها چگونه با یک تفکر ساده که اینها خیالات ما هستند ناگهان شسته میشود و از بین میرود. دیدیم که یک خیال ساده که شاید این دنیا واقعی نباشد چگونه همهی اتفاقات را از معنا تهی میکند. چگونه معناهای اتفاقات را حفاری میکند و میبرد و چه چیزی بد تر از این که فکر کنی دنیایی که در حال تجربهی آن هستی واقعی نیست.
اما چرا از نظر من این یک شاهکار در فیلم است؟ علت آن این است که ما در واقع لحظاتی با همسر کاب همراه شدیم. اگر به یاد بیاورید در ذهن همسر کاب این تفکر بود که دنیایشان واقعی نیست و میخواست خودش را بکشد تا به دنیای واقعی راه پیدا کند(در واقع راه رفتن از خواب به بیداری کشتن خود در خواب بود، مگر موارد خاص). ما لحظهای دنیا را از نگاه همسر کاب دیدیم که چقدر چنین شکی همه چیز را پوچ و بیمعنا خواهد کرد و برای همین ناگهان او را درک کردیم.