و من البته گاهی اذیت میشوم. گاهی خسته میشوم و گاهی حتی دلم خواسته اشک بریزم. اما نگاه کردهام به اینکه برای چه؟
من چقدر دور شدهام گاهی. فرسنگها، ساعتها، سالها. گاهی به خودم میآیم و میگویم که برای چه میزیم؟ یادم میآید از خدا، از سعادت و عاقبت و انسانها و معنا و زندگی و پیامبر. و تازه دغدغههای این دنیا چقدر حقیر ظاهر میشوند. از دست دادنهای این دنیا گاهی چقدر کوچک میشوند. من نمیدانم. اما گاهی فکر میکنم برای هدف بزرگتری زندگی میکنم. شاید برای این که کسی را در روزی سخت در آغوش بگیرم و شاید برای اینکه بفهمم که چه هستم و که هستم و شاید خیلی سادهتر از این حرفها. شاید یک روز یک جا در یک اتفاق کاری کنم که قطره اشکی از گونهی کودکی بر زمین نچکد، پدری شرمندهی دختر و پسرش نشود و حالا که فکرش را میکنم چقدر آنها بزرگتر از اکثر ناراحتیهایم است. خداواندا. به عظمتت قسم که مرا درگیر کارهای خرد این دنیا مکن و توفیق انجام کارهایی بزرگ را به من عطا کن.
آمین یا رب العالمین