بار دیگر که به خانهی مادربزرگت رفتی گوشت را بچسبان به دیوارها. گوش کن. صدایشان را میشنوی؟ صدای به هم خوردن قاشقهاست. پدربزرگ با صدایی گرم و تازه از سختی کار میگوید. از هیزمها میگوید و چای ذغالی. از دستپخت همسرش تعریف میکند و مادربزرگت قند در دلش آب شده.
صدای رادیو میآید. انگاری شب یلداست. تو هم آنجا هستی اما داری گریه میکنی و صدای مادرت را میشنوی که نوازشت می کند. چقدر صدایش زیباست. میخواهی و بروی مادرت را در آغوش بکشی.
انگار که روز خواستگاری پدرت از مادرت است. صدای محجوب پدرت را میشنوی و صدای صحبتهای یواشکیشان. صدای محبتی که انگار هم را پیدا کردهاند و کمی شک دارند. تو در دلت حس میکنی که شاید کمی شک در صدایشان موج میزند. حق دارند. ازدواج انتخاب سختی است.
صدای گریه میآید. گویی صدای پدربزرگت است که مادربزرگ را آرام میکند. چیزهایی میگوید که پسرش شهید شد ولی به بهشت رفته.
بار دیگر که به خانهای رفتی، انقدر ساده از دیوارها عبور نکن. لحظهای تامل کن و گوشت را به آنها بچسبان. بگذار تا با تو حرف بزنند. پشیمان نمیشوی.