یک. یادش میمونه. این خیلی تلخه. نمیدونم کی هست که میشینه و این چیزا رو مینویسه که یادش بمونه. میدونید منظورم از این که یادش میمونه چیه. منظورم اینه که نمیشه یه کاری رو بکنی و حذف شه اثراتش. یا نمیشه یه کاری رو برگردوند اثراتش رو راحت. اصلا هی سختتر و سختتر میشه. زندگی رو میگم. ما خیلیمون دوست نداریم قبول کنیمها. مثلا فکر میکنیم که حالا که ورزش نکردیم، خب ورزش رو شروع میکنیم و عضله میسازیم. اما دنیا اگرچه به ما پاداش میده واسه ی تلاشهای جدیدمون خیلی سخت یادش میره زمانهایی رو که کیکخامهایها رو دولپی میخوردیم. خیلی باید تلاش کنیم تا یادش بره. من خودم درگیر این مشکل هستم خیلی. بدیش هم اینه که انگیزه رو میگیره از آدم. یعنی وقتی مثلا وقتی آدم یه هفته گشنگی میخوره و میبینه که لاغر نشد و هنوز مشکل داره، دست برمیداره. یا مثلا وقتی تمرکز ذهنیمون رو با شبکههای پیامرسان و چرخ زدنهای چندین وچندساعته در اونها از بین میبریم، خیلی سخته قبول کردن اینکه برای ساختن دوبارش باید مدتها تلاش کنیم و ذهنمون رو متمرکز کنیم و اسب چموش فکر رو رام کنیم.
دو. من خودم خیلی درگیر این مسالهای هستم که در بخش یک گفتم. داشتم با خودم فکر میکردم چیکار میشه کرد؟ یه سری حرفها هست که میگن شاید موثر باشه. مثلا یکیش گذاشتن هدف کوچیکه. مثلا میگند که میشه با خودمون قرار بذاریم که فقط و فقط روزی پنج دقیقه ورزش کنیم. استدلال هم اینه که این هدفها به قدری کوچک طراحی بشند که شکست خوردن در اونها سخت باشه. من حالا دارم امتحانش میکنم. به جای اینکه سعی کنم مطالب خیلی خوب و با کیفیتی بنویسم، فعلا سعی میکنم از همین مطالب نه چندان با کیفیت هفت بندی تولید کنم. هم راحت هست هم جدیدا خوشم اومده. خلاصه اگر در این هم شکست بخورم، واقعا باید خسته نباشید گفت بهم.
سه. دیروز گفتم که رفتم و چندین ساعت زیر بارون بودم! امروز تمام بدنم درد میکرد. البته خب، یجورایی هم دوست داشتم این رو چون بهم ثابت شد که میشه زیر بارون هم موند و هیچ اتفاق عجیب غریبی هم نمیافته. البته اگر بعدش مطمین باشید از یه حموم گرم و یه جایی برای خوابیدن. تداومش فکر کنم اذیتکننده باشه.
چهار. من واقعا کم میارم گاهی. یه علتش هم اینه که فشارها زیاده. فشارهایی که نه علت وجود داشتنشون هستم و نه توانایی از بین بردنشون رو دارم. البته خب خیلی واقعا مزیتها هم داشتم که دقیقا همینطور بودن و نه نقشی در داشتنشون نداشتم. اما وقتی یه مشکلی هست که من نمیتونم کاریش کنم، و صرفا باید بپذیرمش خیلی اذیت میشم. خیلی حس میکنم قاعدتا آدم فقط باید در محدودهی اختیار خودش فکر کنه و عمل کنه و سعی کنه بهترین انتخاب رو کنه، اما چه قدر عمل کردن به این حرف سخته.
پنج. امروز سر کلاس یه نفر داشت توضیح میداد که گاهی اوقات آدم به خودش اعتماد داره اما از طرفی استرس هم داره. بعد مثال میزد که فرض کنید شما آشپز خیلی خوبی هستید اما یه مهمان خیلی مهمی اومده خونتون. میگفت شما به خودتون اعتماد دارین، اما همش فکر میکنید که نکنه غذا شور بشه، ترش بشه، شیرین بشه، تلخ بشه و استرس دارین. داشتم با خودم فکر میکردم که غذایی که نه شور و نه شیرین و نه تلخ و نه ترش باشد که قاعدتا همان آب خودمان باید باشد.
شش. بعضی روزها واقعا خوب پیش نمیره. چه میشه کرد؟
هفت. صدای پرندهها رو گوش کردین؟ من خودم یادم رفت.