روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

۳ مطلب در اسفند ۱۳۹۷ ثبت شده است

یک. یادش میمونه. این خیلی تلخه. نمی‌دونم کی هست که میشینه و این چیزا رو مینویسه که یادش بمونه. میدونید منظورم از این که یادش میمونه چیه. منظورم اینه که نمیشه یه کاری رو بکنی و حذف شه اثراتش. یا نمیشه یه کاری رو برگردوند اثراتش رو راحت. اصلا هی سخت‌تر و سخت‌تر میشه. زندگی رو می‌گم. ما خیلی‌مون دوست نداریم قبول کنیم‌ها. مثلا فکر می‌کنیم که حالا که ورزش نکردیم، خب ورزش رو شروع می‌کنیم و عضله می‌سازیم. اما دنیا اگرچه به ما پاداش میده واسه ی تلا‌ش‌های جدیدمون خیلی سخت یادش میره زمان‌هایی رو که کیک‌خامه‌ای‌ها رو دولپی می‌خوردیم. خیلی باید تلاش کنیم تا یادش بره. من خودم درگیر این مشکل هستم خیلی. بدیش هم اینه که انگیزه رو میگیره از آدم. یعنی وقتی مثلا وقتی آدم یه هفته گشنگی می‌خوره و می‌بینه که لاغر نشد و هنوز مشکل داره، دست بر‌می‌داره. یا مثلا وقتی تمرکز ذهنیمون رو با شبکه‌های پیام‌رسان و چرخ زدن‌های چندین وچندساعته در اون‌ها از بین می‌بریم، خیلی سخته قبول کردن اینکه برای ساختن دوبارش باید مدت‌ها تلاش کنیم و ذهنمون رو متمرکز کنیم و اسب چموش فکر رو رام کنیم.


دو. من خودم خیلی درگیر این مساله‌ای هستم که در بخش یک گفتم. داشتم با خودم فکر می‌کردم چیکار میشه کرد؟ یه سری حرف‌ها هست که میگن شاید موثر باشه. مثلا یکیش گذاشتن هدف کوچیکه. مثلا میگند که میشه با خودمون قرار بذاریم که فقط و فقط روزی پنج دقیقه ورزش کنیم. استدلال هم اینه که این هدف‌ها به قدری کوچک طراحی بشند که شکست خوردن در اون‌ها سخت باشه. من حالا دارم امتحانش می‌کنم. به جای اینکه سعی کنم مطالب خیلی خوب و با کیفیتی بنویسم، فعلا سعی می‌کنم از همین مطالب نه چندان با کیفیت هفت بندی تولید کنم. هم راحت هست هم جدیدا خوشم اومده. خلاصه اگر در این هم شکست بخورم، واقعا باید خسته نباشید گفت بهم.


سه. دیروز گفتم که رفتم و چندین ساعت زیر بارون بودم! امروز تمام بدنم درد می‌کرد. البته خب، یجورایی هم دوست داشتم این رو چون بهم ثابت شد که میشه زیر بارون هم موند و هیچ‌ اتفاق عجیب غریبی هم نمیافته. البته اگر بعدش مطمین باشید از یه حموم گرم و یه جایی برای خوابیدن. تداومش فکر کنم اذیت‌کننده باشه.


چهار. من واقعا کم میارم گاهی. یه علتش هم اینه که فشار‌ها زیاده. فشارهایی که نه علت وجود داشتنشون هستم و نه توانایی از بین بردنشون رو دارم. البته خب خیلی واقعا مزیت‌ها هم داشتم که دقیقا همینطور بودن و نه نقشی در داشتنشون نداشتم. اما وقتی یه مشکلی هست که من نمیتونم کاریش کنم،‌ و صرفا باید بپذیرمش خیلی اذیت میشم. خیلی حس می‌کنم قاعدتا آدم فقط باید در محدوده‌ی اختیار خودش فکر کنه و عمل کنه و سعی کنه بهترین انتخاب رو کنه، اما چه قدر عمل کردن به این حرف سخته.


پنج. امروز سر کلاس یه نفر داشت توضیح میداد که گاهی اوقات آدم به خودش اعتماد داره اما از طرفی استرس هم داره. بعد مثال میزد که فرض کنید شما آشپز خیلی خوبی هستید اما یه مهمان خیلی مهمی اومده خونتون. میگفت شما به خودتون اعتماد دارین، اما همش فکر می‌کنید که نکنه غذا شور بشه، ترش بشه، شیرین بشه، تلخ بشه و استرس دارین. داشتم با خودم فکر می‌کردم که غذایی که نه شور و نه  شیرین و نه تلخ و نه ترش باشد که قاعدتا همان آب خودمان باید باشد.


شش. بعضی روزها واقعا خوب پیش نمیره. چه میشه کرد؟


هفت. صدای پرنده‌ها رو گوش کردین؟ من خودم یادم رفت.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۲۳:۱۰
میلاد آقاجوهری

یک. ببین. اینطوری کار میکنه کلا. آدما معمولا وقتی برای خودشون یه مساله‌‌ای مطرح نیست خیلی بهش اهمیت نشون میدن. اصلا وقتی تو یه کشور دیگر هست که براشون کلا مهم نیست. حالا اگر مثلا تو شهر کناری زلزله بیاد کم کم هم مهم میشه. اگر تو شهرشون باشه یا محلشون مهم‌تر. اگر تو خونوادشون باشه خیلی مهمتر. و البته اگر خودشون باشند،‌خیلی خیلی مهمتر. حالا شاید شما، یا اصلا خود من فکر کنیم که مستثنی هستیم از این حرف. اما در عمل، اگر کمی فکر کنیم، بعیده مستثنی باشیم. خیلی مشکلات هم اینجوری پیش می‌آیند. مثلا وقتی خودمون درگیر یه چیزی نیستیم دیگر برامون مهم نیست درست شه. حالا بگیر یه موضوع بسیار بزرگ باشه یا یه چیز ساده‌ای مثل اینکه میریم در یه اداره‌ای درگیر کارای کاغذی اینا میشیم اما تهش اگر مدیر همون اداره شیم فکر نمیکنیم به درست کردنش. یعنی وقتی پای ما گیر نباشه، دیگه برامون مهم نیست. برای همین هم شاید یه سری جاها سعی میکنن اصولا کسی نتونه خودش تو تصمیمی که خودش میگیره نباشه و در واقع پای خودش هم باید گیر باشه. اما حیف، نمیشه همه جا این چنین شرطی رو برقرار کرد. برای همین، فکر می‌کنم تهش باید ما انسانیت پیشه کنیم و حواسمون به رنجی که ما نمی‌کشیم اما دیگران نمی‌کشند باشه، مثلا این رنج میتونه کمک کردن به کسی باشه که یه چیز درسی رو نفهمیده اما ما خیلی خوب فهمیدیم. اینطوری یه روزی یه نفر دیگر هم حواسش به رنجی که ما می‌کشیم اما اون کس نمی‌کشه خواهد بود.


دو. امروز خیلی تجربه‌ی عجیبی داشتم. رفتم بیرون برای ناهار و هدفم این بود که همینطور تهران رو قدم بزنم تا یه جای خوب برای ناهار خوردن پیدا کنم. ولی خوب، همونطور که معمولا در زندگی اصلا یه قاعده‌ای هست که نباید اونطوری بشه که آدم فکر می‌کنه میشه، آنچنان بارونی گرفت که من به کل خیس شدم و دو ساعت پیاده از خوابگاه دور بودم. بعد هی فکر می‌کردم که تاکسی بگیرم برم خوابگاه. اما دیدم قدم زدن در اون هوای بارونی و وقتی کامل تمام لباسام خیس شدن کیف دیگری داره. در واقع، دلم می‌خواست به خودم ثابت کنم که اونقدر هم مهم نیست، حالا خیس شدیم و خسته و اذیت. به حس خوبش ارزید. وقتی همه‌ی مردم هی سعی میکردن برن یه جا قایم شن تا بارون تموم شه من با اقتدار زیر بارون سنگین راه میرفتم و خیس می‌شدم و لذتشو میبردم. البته ناگفته نماند که واقعا یخ زدم و شانس آوردم سرما نخوردم.


سه. جدیدا خیلی فکر می‌کنم به احتمالات کم. احتمالات کمی که اذیت هم میکنه فکر کردن بهشون. البته برنامه‌های زیادی واسشون دارم در نظر خودم. اما خب فرق است میان آنکه یارش در بر تا آنکه دو چشم انتظارش بر در. البته ممکنه از این شعر کلی تفسیر اشتباه بکنین که خیلی برام مهم نیست اما تفسیراتون کاملا به کل اشتباهه.


چهار. داره روشن میشه هوا و هنوز نخوابیدم. این واقعا ناراحت کننده است چون باید بیدار هم شم زود. کی من یاد می‌گیرم مدیریت کنم خوابم رو؟


پنج. کاش احساسات خاموش و روشن واضحی داشت. مثلا آدم میتونست یه مدت وسواس رو خاموش کنه در ذهنش. یا مثلا یه مدت حس ناراحتی و از دست دادن رو. البته شاید هم خوب نباشه. واقعا من حس می‌کنم همین ملغمه‌ی احساسات هست که آدم‌ها رو میسازه. مثلا آدم تا افسردگی و ناامیدی رو تجربه نکنه شاید اصن امید و شادی‌اش هم خیلی جذاب نباشه دیگه. همونطوری که کسی که دوری رو تجربه نکرده، قدر نزدیکی رو نمیدونه و نمیفهمه. به نظرم در کل این احساسات خیلی چیز اضافه کردند به زندگی‌هامون. منظورم از چیز هم معنا و عمقه. اما خب، واقعا گاهی اوقات آدم دوست داره حداقل برای مدت کوتاهی یه سری احساس رو از خودش دور کنه.


شش. اراده خیلی مهمه واقعا. واقعا اگر میشد یه چیز رو خرید، باید اون چیز اراده می‌بود. منظورم از اراده هم همین هست که آدم مثلا وقتی میدونه نباید شام بخوره، شام نخوره. به همین سادگی.


هفت. امیدوارم روز خیلی خوبی داشته باشید. من جدیدا فهمیدم که گوش کردن به صدای پرنده‌ها موقع قدم زدن در خیابون خیلی جالبه. انقدر عادی شده برامون که معمولا نمی‌شنویم. امتحانش کنید. 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۷ ، ۰۶:۰۳
میلاد آقاجوهری

یک. کاملا محتمله که یادم رفته باشه گل بنفشه چه بویی میده. حتی دارم فکر می‌کنم، گلی که میذاشتیم تو هفت‌سین، اسمش سنبل بود؟ من در ذهنم هست که باید بوی خوبی بده، اما مطمین نیستم. طعم کره‌عسل چطوره با نون؟ من به سختی یادم میاد. این مدته، و منظورم از این مدت کل مدت دانشگاه انقدر ذهنم درگیر مسایل مختلف بوده که دقت نکردم به خیلی چیزا.  شاید هم سر همین بود که اضافه وزن پیدا کردم، کسی که حواسش باشه، همون یکم عسل رو کره هم کیف زندگی رو بهش میده، نه؟ 


دو. سلام! مدت زیادی هست اینجا ننوشتم. سخته مستمر نوشتن. من هم درگیر. الآن احساس نیاز کردم که برگشتم. نمیدونم این چه نیازی است که از یکجایی که آدم می‌نویسه ایجاد میشه و دست از سرش برنمیداره! نیازی برای نوشتن، نیازی برای مکتوب کردن احساسات و نوشته‌ها، در قالبی برای منظم کردن نوشته‌ها و گذاشتنشون یجایی که بتونه خونده شه. تا وقتی نمینویسه آدم هم نمیفهمه.


سه.  نه، من نمیگم نوشتن خیلی اتفاق عجیبی میافته و نور روشنی بر ذهن میتابه. اما به نظرم واقعا ارزش پیدا کرده نوشتن. اونم تو دنیایی که همه سر در گوشی و تلگرام و اینستاگرام فرو کردیم تا ته و توی زندگی مردم رو در بیاریم. واقعا یه روز نشستم فکرکردم ببینم چقدر چیزایی که در تلگرام و ایسنتاگرام دیدم، به دردم خورده؟ حالا نه اینکه مطالب کاربردی منظورم باشه‌ها. مثلا یکی از نیازهای بشر ارتباطه دیگه. اما همین تلگرام و اینستاگرام به نظرم اگرچه باعث شده همه با فشردن دو تا دکمه و یه سری ایموجی بی‌حال و خسته روی صفحه‌ی گوشی، برای دویست، سیصد، پانصد نفر تصویری یا پیغامی را بفرستند. خیلی خفنه، اما در واقع عمق ارتباط بسیار کم شده و وسعتش زیاد. من که دلم میخواد یه سری دوست صمیمی‌ام رو اصلا در تلگرام به جز در ضروریات باهاشون حرف نزنم و اخبار داغ و با جزییات رو وقتی بهم رسیدیم و حضوری بگم. ارتباط حضوری و عمیق را به صدها پست و استوری و منشن و ریپلای و قلب و بوس و شکلک و عنتربازی و ایموجی زیر پیغام‌ها می‌پسندم. ساده است قضیه آقا هر چه قدر هم پرانتز‌های :)))))) را زیاد کنی باز هم لذت خندیدن توی پارک با دوستت را نخواهی برد. یا لااقل،‌من نخواهم برد.


چهارم. تو شماره‌ی سه گفتم که از نظرم ارتباط هم یه نیازه. البته یکم نگاه خشکیه نه؟ من خودم خیلی ناراضی‌ام از اینکه همه‌چیز رو شبیه نیاز ترجمه کنیم. آخه وقتی میگیم نیازه انگار ما هیچ‌کاری نکردیم و یه اجبار بیرونی هست که مثلا میگه باید عشق داشت. چون به نظرم اینطوریه که بشر هی داره اختراع میکنه برای خودش و خودش رو ارتقا میده. مثلا همین عشق. به نظرم عشق بلوغ فهم بشر بود از دنیا تا خودش رو از حیوانیت بیرون بکشه. دوست ندارم که همش فکر کنم اینم نیازی هست مثلا بقیه‌ی نیازها. دوست دارم سهم رشد و درک انسان‌ها درش پررنگ باشه. البته حالا نه اینکه انسان‌ها هر کاری میکنن خوب باشه‌ها. اما خب بالاخره به نظرم نباید نادیده نگه داشت این رشد‌ها رو هم. در نهایت، به نظرم هر چقدر بهتر درک کنیم دنیا و وضعیتمون رو، مفاهیم والاتری برامون پررنگ می‌شند. اینا بعد یه مدت به نیاز تبدیل می‌شوند شاید، اما وقتی اسم نیاز روشون میذاریم به نظرم ممکنه فراموش کنیم والا بودنشون رو. زنده باد عشق و عاطفه!


پنجم. دقت کردید موقع چت‌ با آدما در تلگرام، هی آنلاین و غیر آنلاین میشن؟ خودتون هم اینکارو کردین دیگه؟ تا یه لحظه صبر کنی یه متن طولانی رو بنویسی مردم میرن از اون پیغام. همه انصافا مبتلا شدیم به سندروم عدم تمرکز. شایدم سندروم لذت‌خواهی لحظه‌ای سنگین. یه طوری با اشتیاق هم میرم به سمت این پیامای جدید آدمای دیگر حالا انگار که اگر اونارو ببینیم، دنیا برامون زیباتر میشه و یا خیلی پیام خاص و خفنی بهمون دادند و خبریه. من که فکر کردم دیدم همچین پیغامی خیلی وقته دریافت نکردم. کسی کار اضطراری داشته باشه زنگ میزنه نه اینگه تلگرامش کنه. اگر آدم رو دوست باشه هم زنگ میزنه نه اینکه پیام تلگرامی بده یا اصن ازون بهتر میخواد ملاقات کنه جایی آدم رو حضوری. خودمون رو گول نزنیم دیگه. حالا شاید تکنولوژی هنوز به اونجا نرسیده، اما خب نرسیده دیگه. اگر کسی رو دوست داریم، ببینیمش حضوری نه؟ نمیشه؟ زنگ بزنیم. پیغام الکترونیک یعنی اینکه تو برای من در حد همین دکمه‌های کیبرد میارزی. البته میدونم حرفام بایاسده. من خودم خیلی درونگرا بودن و خجالتی بودن رو زیستم و میفهمم که گفتن در این ابزارها گاهی خیلی کمک میکنه مخصوصا برای آدمای غریبه! اما در مورد غریبه‌ها حرف نمیزنم اینجا. میفرمود، که همیشه همه وقت دارند، بحث، بحث تلخ اولویت‌هاست.


ششم. گل سنبل چه بویی میداد دقیقا؟ گل مریم چطور؟ باید بیشتر دقت کنم. بیشتر به زندگی‌ای که بهم هدیه شده. وقتی از بالا نگاهش می‌کنم باها و بارها یاد این میافتم که زندگی‌ای که هی میگن اینطوریه و اونطوریه همین بابایی هست که داره هر لحظه ازش کم میشه و میره. هزار و یک. هزار و دو. هزار و سه. بیا! سه ثانیه‌اش رفت و کم شد. 


هفتم. وقتی میشه مطلبی شش قسمت باشه چرا هفت قسمت نباشه؟ این تنها دلیل پشت وجود داشتن این بخش هست. شاید به نظر شما محتوای این بخش کم باشه. برای همین باید براتون توضیح میدهم که خب همه چیز لازم نیست دلیل خیلی جدی داشته باشه. گاهی آدم برای اینکه مدت بیشتری پیش کسی که دوستش داره بمونه، حرف‌های همینطوری هم بزنه. اونقدرا هم دوست من نیستید؟ خب پس خداحافظ دیگه:)

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۹۷ ، ۰۲:۵۳
میلاد آقاجوهری