روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشک» ثبت شده است

تمام وجودش میسوخت. یک لحظه اراده‌اش از دست می‌رفت سیل اشک مرهمی میشد بر آتش سوزان. کافی بود ثانیه‌ای دهانش را باز کند تا فریادش پیک درد و رنجش باشد. مشتی لاشخور دور و برش بودند، منتظر اینکه از پا بیفتد. چیزهایی در سینه داشت که گفتنش به هیچ‌کسی غم او را کاهش نمی‌داد، گویی دردش به قدری خصوصی بود که همدلی و همدردی هیچکسی ذره‌ای اوضاعش را بهتر نمی‌کرد. ای کاش اطرافیانش نبودند. آنوقت می‌توانست حداقل بی‌ملاحظه گریه کند. لبخند با صلابتی زده بود و به درون می‌گریید.
۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۹۶ ، ۱۷:۱۹
میلاد آقاجوهری