این پادکست در متمم در اینجا معرفی شده بود(تشکر!)
داشتم امروز برای reading تافل آزمون میدادم که یکی از جالبترین مصداقهای اثر مارکبرا در reading این آزمون مشاهده شد و فهمیدم که بالاخره تافل دادن هم برای خودش لذتهای خاص خودش را دارد. یعنی البته نمیدانم. دارم خودم را توجیه میکنم که لذاتی هم دارد. مخصوصا اینکه دیشب اصلا نتوانسته بودم بخوابم و داشتم با وضعیتی آزمون میدادم به محض اتمام آزمون رفتم و تا ساعت دو بعد از ظهر خوابیدم و آبرویم هم در این موسسسهی تحقیقاتی رفت.
قضیه از این قرار است که گویا از حدود سال ۱۹۵۰ آمریکا خیلی سفت و سخت گروهی را برای خاموش کردن آتش در جنگلهابش تجهیز میکند که شعار این گروه این بوده که هرگونه آتشی را تا قبل از ساعت ده صبح فردای روزی که اعلام شد خاموش میکنیم. این گروه البته برای چند دهه موفق بوده است تا اینکه ناگهان از حدود سال ۱۹۸۰ عملکرد این گروه افت میکند و تعداد آتشسوزیها از آنچه پیشبینی میشد سبقت میگیرد و باید دست به دعا برای باران میبرده اند تا این آتشها خاموش شوند. اما علت این موضوع خیلی جالب است. بعضی از آتشسوزیهای قدیمی درختچهها و بوتههای کوچک روی زمین را میسوزاندهاند اما قادر به سوزاندن درختهای بزرگ نبودهاند و به همین ترتیب به نوعی زمین از درختچههای کوچک و خشک عاری میشده و همین از انتقال سریع آتشسوزیهای بزرگ جلوگیری میکرده است. حال با شروع فعالیت این گروه تمام آتشسوزیها سریعا خاموش شده و بنابراین کف جنگل پر از این درختچهها و شاخههای کوچک شده بودند. حال جرقهای و آتش کوچکی کافی بود تا به صورت دومینووار این انبار درختچهها و برگهای کوچک آتش بگیرند و بدینترتیب جنگلی را بسوزانند.
پی نوشت:
برای من مفهوم استعاری بسیار زیبایی داشت.
پینوشت۲:
خسته شدم خسته شدم بسکه دلم دنبال یک بهونه گشت بسکه ترانه خوندم و برگ زمونه برنگشت
پینوشت ۳:
نمیدانم چه چیزی در نوشتن هست که حتی به صورت کوتاهمدت انقدر دل آدم را آرام میکند.
بار دیگر که به خانهی مادربزرگت رفتی گوشت را بچسبان به دیوارها. گوش کن. صدایشان را میشنوی؟ صدای به هم خوردن قاشقهاست. پدربزرگ با صدایی گرم و تازه از سختی کار میگوید. از هیزمها میگوید و چای ذغالی. از دستپخت همسرش تعریف میکند و مادربزرگت قند در دلش آب شده.
صدای رادیو میآید. انگاری شب یلداست. تو هم آنجا هستی اما داری گریه میکنی و صدای مادرت را میشنوی که نوازشت می کند. چقدر صدایش زیباست. میخواهی و بروی مادرت را در آغوش بکشی.
انگار که روز خواستگاری پدرت از مادرت است. صدای محجوب پدرت را میشنوی و صدای صحبتهای یواشکیشان. صدای محبتی که انگار هم را پیدا کردهاند و کمی شک دارند. تو در دلت حس میکنی که شاید کمی شک در صدایشان موج میزند. حق دارند. ازدواج انتخاب سختی است.
صدای گریه میآید. گویی صدای پدربزرگت است که مادربزرگ را آرام میکند. چیزهایی میگوید که پسرش شهید شد ولی به بهشت رفته.
بار دیگر که به خانهای رفتی، انقدر ساده از دیوارها عبور نکن. لحظهای تامل کن و گوشت را به آنها بچسبان. بگذار تا با تو حرف بزنند. پشیمان نمیشوی.
پیشنوشت: با سلام خدمت شما! تجربه به من ثابت کرده که وقتی مطلبی را مینویسم بسیار بهتر در ذهنم ثبت میشود و این تاثیر وقتی دو چندان میشود که بخواهم آن مطلب را برای شخصی توضیح بدهم! و چه شخصی بهتر از شما دوستانی که به وبلاگ من سر میزنید. تصمیم گرفتهام که هر از چندی مطالبی را که در کتابهای مختلف میخوانم به صورت خلاصهوار در اینجا بنویسم. هم خودم بهتر یاد میگیرم. هم ممکن است شما نظرات ارزندهای داشته باشید و در مورد موضوعات بحث کنیم و بدین ترتیب مفاهیم در ذهنمان دقیقتر و بهتر از قبل ثبت شوند چرا که خواندن و انباشت اطلاعات به خودی خود ارزشمند نیست تا وقتی که آن را وارد دایرهی اعمالمان نکنیم و مطالب را تا وقتی که از دیدگاههای مختلف بررسی نکنیم و نقاط ضعف و قوتشان را در عمل نبینیم نمیتوانیم به کار ببریم! بگذریم.
من با کتاب خوشبینی آموخته شده از طریق وبسایت متمم آشنا شدم. جناب مارتین سلیگمن نویسندهی این کتاب شخصیتی برجسته در زمینهی روانشناسی دارد. مثلا اینکه برای مدتی رییس انجمن روانشناسان آمریکا بوده است.
او در این کتاب به موضوع ارزندهای اشاره میکند. اشاره میکند که ما انسانها در مواجهه با دنیا دو نوع برخورد داریم. بعضی از ما وقتی اتفاقات ناگوار زندگی را میبینیم نحوهی توضیحمان به گونهای است که اتفاقات را دایمی و تکرارشونده، شخصی،و بسیار گستردهتر از آن چیزی که هست میبینیم. اگر مثلا به دختری پیشنهاد ازدواج بدهیم و او رد کند به خودمان میگوییم که: «همیشه همینطور بوده. من هیچوقت نمیتونم کسی رو پیدا کنم که هم عاشقش باشم و هم اون من رو دوست داشته باشه. من مشکلی دارم. انسان دوست داشتنی نیستم. من حتی در محیط کارم هم دوست داشتنی نیستم. در دبیرستان هم نبودم. هیچوقت دیگر هم نخواهم بود. هیچکس من رو دوست نداره. من هیچ ارزشی ندارم».
در واقع در اینجا شخص اولا موضوع را کاملا شخصی ادراک میکند. رد شدنش را به مشکلات خودش ربط میدهد. فکر میکند که حتما او مشکلی دارد(در صورتی که ممکن است آن دختر صرفا دید بدی به قومیت آن شخص مثلا فرض کنید شمالی داشته است و این دید بد یک مشکل در آن شخص نیست. صرفا دست تقدیر کودکی آن دختر را به گونهای رقم زده است که نسبت به یک قومیت بدبین شده است و مثلا از طرف شخصی با آن قومیت پدرش ورشکست شده و انقدر پدرش به آن قومیت بددهنی کرده است که دختر حالا به هر شخصی از آن قوم بدبین شده است.).
از طرفی پسر موضوع را همیشگی و دایمی دیده است. او دیگر امکانی برای ازدواجی و عشقی سوزان در زندگیش نمیبیند. گویی از همین الآن پذیرفته است که باید پروانهی غمگین و تنهای گلستان زندگی باشد. گلستانی که برای بقیه گلستان و برای او بلاد رنج است.
از طرف دیگر پسر موضوع را تعمیم میدهد. او این را به محیط کارو دوستانش هم ارتباط میدهد. او فکرمیکند که هیچکس او را دوست ندارد. تمام خاطراتی را که در آنها آنطور که شاید و باید دوست داشته میشدهاست به یاد می آورد و فکر میکند که شخصیتی دوستنداشتنی در تمامی ابعاد و مراحل زندگیش بوده است!
شاید ما الآن فکر کنیم که این پسر تند رفته است. واقعیت این است که اگر ما شخصی باشیم که دنیا را با نگاهی بدبینانه بنگریم در بسیاری از موارد زندگیمان به همین روش دنیا را توصیف خواهیم کرد و گامهای مشکوک و سراسر نفرت نسبت به دنیا برمیداریم. گویی که ما جوجه اردک زشتی هستیم و تنها باید شاهد خوشیهای جوجههای زرد باشیم و یا حتی بدتر آنکه سعی کنیم به آنها هم اثبات کنیم که در واقع جوجه اردکهای زشتی هستند(کسانی را دیدهاید که سعی دارند تو را قانع کنند که دنیا پوچ و بیخود و بیارزش برای زندگی است و همزمان دود میدهند بیرون و احساس فلسفی بودن و مخ همه چیز بودن میکنند)اما راه چاره چیست؟ در این مورد من در قسمت بعدی این نوشته برای شما عزیزان جان خواهم نوشت که در این کتاب در این مورد چه گفته شده است.