روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

وقتی نمیدانی چه حرفی بزنی

جمعه, ۲۲ آذر ۱۳۹۲، ۱۱:۳۶ ب.ظ

دیروزساعت 11 و نیم شب ،دوستان به من پیامک دادند که پدر هم مدرسه ایم که یک سال با هم هم کلاس هم بودیم فوت کرده است.

علت فوت هم سکته ی قلبی بوده است.

اولش باور نکردم.

این شایعات معمولا زیاد درست میشن...ولی متوجه شدم که قضیه جدی هست.

اولش خواستم که شمارش رو گیر بیارم و باهاش صحبت کنم ولی ...

ولی دیدم هیچ حرفی نمی تونم بزنم.دیدم هیچ چیزی نمی تونم بگم.

خواستم برم مراسم ترحیم ...دیدم تو چشم اش نمی تونم نگاه کنم.

شاید اشتباه کردم.شاید باید باهاش تماس می گرفتم ،می رفتم مراسم ترحیم.

ولی نمی شد.نمی دونستم باید چی بهش بگم.

نمی دونستم اگر وقتی تو چشماش نگاه کردم و اشک تو چشماش حلقه زد،باید چیکار کنم.

واقعا نمیدونم.فقط خدا بهش صبر بده.


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۹/۲۲

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی