روزنوشته‌های من

طبقه بندی موضوعی

و هیچ کس را نداشت

جمعه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۶، ۰۵:۱۹ ب.ظ
تمام وجودش میسوخت. یک لحظه اراده‌اش از دست می‌رفت سیل اشک مرهمی میشد بر آتش سوزان. کافی بود ثانیه‌ای دهانش را باز کند تا فریادش پیک درد و رنجش باشد. مشتی لاشخور دور و برش بودند، منتظر اینکه از پا بیفتد. چیزهایی در سینه داشت که گفتنش به هیچ‌کسی غم او را کاهش نمی‌داد، گویی دردش به قدری خصوصی بود که همدلی و همدردی هیچکسی ذره‌ای اوضاعش را بهتر نمی‌کرد. ای کاش اطرافیانش نبودند. آنوقت می‌توانست حداقل بی‌ملاحظه گریه کند. لبخند با صلابتی زده بود و به درون می‌گریید.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۶/۲۴
میلاد آقاجوهری

اشک

تنهایی

نظرات  (۲)

۲۶ شهریور ۹۶ ، ۱۱:۵۶ امیرحسین بهشتی
سلام استاد نمی دونید چقدر خوش حال شدم وقتی به وبلاگتون اومدم و دیدم دوباره درحال نوشتن هستید :)))
ترکیب کلماتتون فوق العاده است.

چه غم انگیزه که این جمله ما رو یاد آدم های بزرگ میندازه :
"مشتی لاشخور دور و برش بودند، منتظر اینکه از پا بیفتد."

پاسخ:
سلام امیرحسین‌جان:)) استاد خودتی:)) کسی ندونه فکر میکنه ما جدا فکر میکنیم استادیم و نمیدونه این یه اصطلاحیه که بین ما افتاده الکی:)) خوشحال شدم این جا سر زدی. قربونت:))
۰۲ آبان ۹۶ ، ۲۳:۴۴ ایکس به توان 2
سلام 
متن زیبایی نوشته ای 
ببخشید من هم همین احساس را دارم ولی نمی تونم به خوبی شما بیان کنم.
ما انسانها مثل هم هستیم .


ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی